پارسال با دختری آشنا شدم که ظاهرش شبیه باطنش نبود.
خودش رو آدم سرخوش و فارغ ز جهان نشون میداد،
ولی اینطور نبود.
یبار پاشدم رفتم تو دلش، دیدم درونش این شکلیام نیست.
همون موقع ازم پرسید: دوست داشتی چه پرندهایی باشی؟
گفتم: قو
پرسید: چرا قو؟
دلیلم این بود قو روی آب آروم بنظر میرسه ولی این آرومی رو مدیون اون پاهای زیرآبه که داره تند تند تلاش میکنه. بهش گفتم: برام نماد تلاشیِ که دیده نمیشه.
حکایتِ ناتوانیِ دیدنِ پشتِ ماه...
دلیل دیگم این بود «قو فقط یبار عاشق میشه.»¹
گفتم تو چی؟
گفت: کلاغ
با تعجب پرسیدم: کلاغ؟! حالا چرا کلاغ؟!
گفت: کلاغ حس طرد شدگی بهم میده.
جوابش برام جالب میومد و خوشم اومد که نگاهش به کلاغ میتونه این باشه.
چند روزی گذشت متوجه شدیم باهم دوستیم.
و اصطلاحاتی داریم که فقط خودمون سر در میاریم.
مثلاً یکیش که مرتبطه، این بود، وقتی میخواستیم بگیم چرا ناراحتی؟ میگفتیم چرا کلاغی؟
از اون روز به کلاغا به یه چشم دیگه نگاه میکردم.
برام عزیز بودن و قابل احترام.
انگار دل من به دل کلاغا راه داشت.
آخه چند هفته پیش یه کلاغ اومد رو سرم نشست.
نترسیدم فقط موندم و مثل حبیب گفتم: چرا رو سر من؟!
تا اینکه دو روز پیش تو راه دیدم یه کلاغ فوت شده.
خیلی ناراحت شدم.
شاید اگه کلاغ برام مفهوم طرد شدگی پیدا نکرده بود فقط ناراحت میشدم.
پینوشت۱: برنامه کتاب باز - کاکاوند