از زبان میرای/شخصیت اصلی
به موی سفیدم دست کشیدم و نفسی از خستگی بیرون دادم، با چشم های دو رنگ الماسیم به بقیه اسناد و پرونده های اطلاعاتی نگاه کردم...
وقتی اسناد و مرتب کردم رفتم لباس قهرمانیم رو پوشیدم و سمت ماشینم رفتم تا به دفتر قهرمانی که اداره میکردم برم( نویسندهR:بچه ها میرای قهرمان شماره ۲ هست)
سوار ماشینم شدم و سوییچ ماشین رو واردش کردم،از اونجایی که ماشینم مدل جدید بازار بود دستیار هوش مصنوعیش بالای صفحه ی ماشین ظاهر شد، بدون اینکه بهش توجه کنم شروع به رانندگی کردم..
۲۰ دقیقه بعد
-------------------------------------------------------------------------
از ماشینم پیاده شدم و سمت دفترم رفتم، قهرمان هایی که درحال انجام کار هاشون بودن بهم صبح بخیر میگفتن و لبخند میزدن، سمت دفتر کارم یعنی دختر:(مدیر) رفتم و روی صندلیم نشستم، به خدمتکار گفتم یکم قهوه بیاره و لپتابم رو باز کردم و به پرونده های جدید نگاه کردم که یهو هوش مصنوعی شروع به اخطار داد: خیابون***** منطقه ی***** تبهکار سطح*** همین الان!
کمربند تجهیزاتم رو تنم کردم و از پنجره ی اضطراری بیرون پریدم و شروع به دویدن به سمت منطقه *** کردم (بچه ها هر قهرمانی منطقه ی خودش رو زیر نظر داره میرای هم الان داره به یکی از خیابون های نزدیک میره) وقتی از بالای ساختمون ها به پایین نگاه کردم چشمم به یک تبهکار حدقل ۱۶،۱۷ ساله خورد، از بالای ساختمون همه چیز رو زیر نظر گرفتم و فهمیدم اون تبهکار چندتا مردم عادی رو گروگان گرفته، کوسه ی زنجیرم رو ظاهر کردم و سمت مردم گروگان گرفته پرت کردم و اونا رو تو قسمت امن خیابون گذاشتم، مردم عادی تا متوجه من شدن شروع کردن به تشویق کردن ، تبهکار دندون قروچه ای کرد:گندش بزنن! آتیشش رو ظاهر کرد و سمتم پرتاب کرد، لبخندی زدم و از ساختمون پریدم پایین: مثل اینکه قراره خوش بگذره!!!!!
سمت تبهکار پریدم و شمشیرم رو از قلاف در اواردم، کوسه ی زنجیرم رو دورش پیچیدم و شمشیرم رو قلاف کردم و وقتی تو قلاف بود به جای حساس گردنش ضربه زدم، تبهکار که فکر کنم اسمش کیسویی بود بیهوش شد و کوسش غیر فعال شد، نگاهی ناراضی انداختم: چرا انقدر زود تموم شد؟..
مردمی که داشتن تماشا میکردن شروع کردن به تشویق کردن.......