m_50865768
m_50865768
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

مسخ کافکا، برای چالش کتابخوانی طاقچه

سلام، این متن را برای چالش کتابخوانی طاقچه(مرداد ۱۴۰۲) می نویسم. کتابی که می خواهم معرفی کنم کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا و ترجمه صادق هدایت است. اول از همه بریم سراغ ترجمه. ترجمه برای من شوربختانه بسیار گنگ و نارسا بود؛ هم به جهت استعمال واژگان نامانوس و هم جمله بندی ها و فضای کلی نوشته، به طوری که آن اوایل چندان نتوانستم خط داستان را بفهمم و مجبور به سرچ در اینترنت شدم. مورد اول را شاید بتوان به قدیمی بودن ترجمه مربوط دانست ولی توجیهی برای مورد دوم نتوانستم پیدا کنم. خصوصا که ترجمه توسط صادق هدایت که خود نویسنده قابلی بوده انجام شده و همین موضوع را عجیب تر می کند. بعضی ها این مسئله را که آثار کافکا جزو فاخر ترین و پیچیده ترین نثر های آلمانی است پیش می کشند و اعتقاد دارند ترجمه باید توسط مترجمی که تسلط کامل به زبان و ادبیات آلمانی داشت انجام می شد. ولی بعضی موارد حتی با این توجیه هم منطقی نیست. مثل واژه "گره گوار" واقعا انعکاس درستی از واژه لاتین Gregor است؟ به هرحال این ترجمه از فردی چون هدایت بعید می نمود.

و اما برسیم به داستان. داستان درباره مردی به نام گرگور سامساست که وقتی یک روز عادی مثل بقیه روز ها از خواب بیدار می شود متوجه تغییرات شگرفی در بدن خود می شود؛ شکم بزرگ و مسطح، پاهایی که تعدادشان بیشتر از دوتا است و در هوا معلق اند و قس علی هذا‌. به عبارت دیگر تبدیل به سوسک شده است! این تغییر عجیب اولین اثر خود را بر شغل گرگور می گذارد و مردی که از طرف صاحب کار گرگور آمده تا علت تاخیر گرگور را بداند تا مرز سکته رسانده و فراری می دهد. داستان در ادامه بیشتر روی سیر روابط گرگور سوسک شده با خانواده اش مانور می دهد. خانواده در ابتدا به بازگشت اوضاع به حالت طبیعی امیدوار است. غذا های انسانی به گرگور داده می شود، اگرچه هیچکس جز خواهر کوچک ترش دل اینکه برای او غذا ببرد ندارد، و اتاقش دست نخورده باقی می ماند. درنهایت وقتی که تصمیم گرفته می شود اتاق گرگور خالی شود مادرش نگران این است که مبادا گرگور فکر کند از فکر درمانش دست کشیده اند(کدام درمان؟! مگر درمانی هم برای سوسک شدن هست!) ولی این دلسوزی ها اتفاقی که دارد می افتد را عوض نمی کند. در همان عملیات تخلیه اسباب اثاثیه گرگور دیدن این سوسک عظیم الجثه باعث غش کردن مادر می شود و نهایتا مجبور می شوند تختش را برایش باقی بگذارند تا زیرش بیتوته کند و جلوی چشم نباشد. از اینجا به بعد همه چیز سریع رخ می دهد. حذف شدن شغل او که نان آور خانه بود حالا تاثیرات خود را بر معیشت خانه می گذارد. او به وبال گردن خانواده تبدیل شده و دیگر خاطره زمان انسانیتش روز به روز در حال کمرنگ شدن است. پدر و خواهرش مجبور به کار می شوند و مستاجران خانواده که کمک حال مالی بودند با دیدن این سوسک ناانسان فرار می کنند. دیگر هیچ کس برای او دلسوزی نمی کند و بین او و یک سوسک فاضلابی که همیشه سوسک بوده فرقی نمی گذارند. درنهایت وقتی بر اثر گرسنگی و زخمی که پدرش با پرتاب پرتقال به او زده می میرد نه تنها هیچکس ناراحت نمی شوند بلکه کاملا خوشحال می شوند انگار دشمن خونی شان مرده باشد! کافکا در اینجا کاملا حواسش هست که کوچکترین اثری از ناراحتی یا حتی بی احساسی در خانواده نباشد! هر احساسی که هست خوشحالی است و بس! خانواده از آن خانه کوچ می کنند. به کارهای جدیدی مشغول می شوند و انگار نه انگار روزی برادری به نام گرگور داشته اند که برایشان زحمت می کشید و تامین شان می کرد! داستان اینجا به پایان می رسد

در مورد این داستان تفاسیر زیادی هست که اکثرا بر "کالا انگاری انسان در سیستم سرمایه داری" تاکید دارند. یک سوسک که هزینه ای نداشت_بعد از مدتی جای غذا آشغالهای خود را به او می دادند_ و البته به جز چهره نفرت انگیز آزاری هم نداشت که آنهم تا حداکثر ممکن مخفی می کرد و از اتاق بیرون نمی آمد. پس چه چیزی اینقدر به خانواده اش فشار آورد که حتی ذره ای برایش احساس ناراحتی نکردند؟ جوابش را می توان از همان شروع داستان که با دیر کردن گرگور از رفتن کار شروع می شود پیدا کرد. گرگور دیگر عایدات اقتصادی برای خانواده نداشت و به اصطلاح انگلیسی useless بود. و همین قدر و منزلت او را در خانواده تا این اندازه پایین برد. در جامعه واقعی هم افراد کمی نیستند که این وضعیت را تجربه می کنند. مثلا بعضی از سالمندان که به علت ناتوانی از کار و درآوردن پول از طرف فرزندان نادیده گرفته می شوند. به نظر من نویسنده سوسک را عمدا در بین حیوانات انتخاب کرده است. سوسک نه مثل گاو و گوسفند مفید است نه مثل پروانه و پرندگان زیباست، و البته معمولا آزاری هم ندارد و آسیبی به انسان نمی رساند. در واقع بهترین تعریف برایش همان useless انگلیسی است. اگر سوسک بالهای رنگارنگ داشت یا شیر می داد قطعا وضعش متفاوت می بود. همانطور که گرگور سامسا تا کار می کرد و برای خانواده پول در می آورد برادر و پسر عزیز خانواده بود

چالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید