سلام
این پست را برای چالش کتابخوانی طاقچه(تیر ۱۴۰۲) می نویسم. کتابی که قصد دارم در این پست در موردش بنویسم پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی و ترجمه بهزاد جنت سرای یمین است. اول از همه جا دارد از مترجم بابت ترجمه خوب و روانش تشکر کنم. و اما بعد برویم سراغ اصل موضوع! کتاب یک رمان نسبتا کوتاه است(۸۴ صفحه) ولی به نظرم از آن رمانها نیست که خیلی همه پسند باشد و یک رمان شدیدا تمثیلی و عمیق است! داستان درباره ماهیگیر فقیری است که ۸۴ روز است صیدی نداشته و به امید یافتن صید راهی دریا می شود و از قضا به ماهی ای بسیار بزرگ جثه، زیبا و مرموز برخورد می کند و از اینجا به بعد داستان روی سربالایی می افتد! از همان اول از توصیفات نویسنده متوجه می شویم ماهیگیر، پسرک شاگردش و هم محلی ها هیچکدام افرادی ثروتمند نیستند. خصوصا پیرمرد که بعد از نزدیک ۳ ماه عدم صید حتی در خورد و خوراک روزانه اش هم به زحمت افتاده! "آنجا تور ماهیگیری وجود نداشت و پسرک به خاطر آورد که آن را فروخته اند، اما آنها هر روز این تخیل را داشتند. آنجا برنج سرد و ماهی هم وجود نداشت و پسرک این را می دانست"(نقل قول از کتاب). اما با این وجود خبری از افسردگی، اضطراب یا سایر مشکلاتی که معمولا با فقر همراه می شود نیست. پیرمرد روزنامه می خواند، مسابقه بیسبال را با دقت و ذوق دنبال می کند و به آینده امیدوار است. با خواندن این قسمت رمان بیت مشهور حافظ "در کوی تنگدستی در عیش کوش و مستی..." به ذهنم آمد. بعد که نهایتا پیرمرد بعد از ۸۴ روز ناکامی دوباره به امید یافتن صید به دریا می زند تازه نقطه شروع واقعی داستان است! نویسنده بسیار تلاش کرده با جزئیات و دقیق روش کار ماهیگیر در دریا و احساساتش را توصیف کند که با توجه به اینکه همینگوی خود در ماهیگیری دستی داشته چندان تعجب برانگیز نیست. به هرحال، پیرمرد قصه ما ماهی ای بسیار بزرگ و عجیب و غریب که ابعادش از ابعاد کل قایقش بیشتر است می یابد و سپس تمام زمان و انرژی خود را وقف صید آن می کند! نویسنده به خوبی توصیف کرده که چگونه پیرمرد سه شبانه روز تمام چشم روی هم نمی گذارد، سنگینی طناب را روی شانه خود تحمل می کند، گرفتگی و بریدگی های عمیق و دردناکی را که حرکات ماهی و طناب زبر روی دستش ایجاد می کند با تمام قوا تحمل می کند، حرکات ماهی را به دقت تحت نظر می گیرد تا نهایتا بتواند صیدش کند. ماهی هم البته ماهی بدقلقی است و حسابی پیرمرد را خسته می کند ولی طمع و ولع بی نظیر پیرمرد برای شکار این ماهی است که در روح داستان جریان دارد و توجه ها را جلب می کند. طبق متن داستان، پیرمرد در خلال مبارزه خود برای صید ماهی از آن سوی عرشه یک دلفین و یک ماهی پرنده را صید کرده و خام خام می خورد. آیا همین صید برای او که ۸۴ روز مطلقا هیچ صیدی نداشت کافی نبود؟ یا وقتی او بالاخره ماهی را صید می کند و از آنجا که آوردنش به درون قایق غیرممکن است آن را با طناب به کناره قایق می بندد ولی همین موضوع باعث کشیده شدن کوسه های گرسنه به سمت جسد ماهی می شود. پیرمرد با نیزه، چاقو و چماق تا می تواند کوسه ها را دفع می کند و چیزی حدود ۷ یا ۸ عدد از آنها را هلاک می کند ولی نهایتا در مقابل سیل کوسه های گرسنه شانسی ندارد و کوسه ها سرانجام تمام بدن ماهی را خورده و اسکلتش را برای پیرمرد بجا می گذارند. با توجه به اینکه در ابتدای کتاب کوسه به عنوان یک صید ارزشمند و با قیمت بالا معرفی می شود؛ آیا بهتر نبود که پیرمرد اقلا یکی از همان کوسه هایی که به قتل رسانده را به عنوان صید به بندر برگرداند و تمام تخم مرغ هایش را در سبد آن ماهی ناشناخته نگذارد؟ اصلا پیرمرد در آن ایام که دیوانه وار به دنبال ماهی بود یکبار هم به سختی های برگرداندن ماهی به بندر و حمله کوسه ها فکر کرده بود؟ احتمالا ما امثال این پیرمرد را در زندگی مان دیده ایم؛ افرادی زحمت کش و بلندپرواز که سر یک رویا با تصمیم اشتباه قمار کرده تمام انرژی و جوانی شان را هدر می دهند و آخر کار صرفا اسکلتی نصیبشان می شود. احساسات ما می توانند بسیار گول زننده باشند. آنها می توانند ما را متقاعد کنند که در مسیری منطقی و عقلانی حرکت می کنیم اما در واقع خام آنها شده ایم. در کتاب بارها اشاراتی به رابطه عاطفی بین پیرمرد و ماهی اشاره می شود، برای مثال پیرمرد بارها ماهی را "برادر" خطاب می کند یا زمانی که کوسه ها تکه هایی از بدن ماهی را جدا می کنند پیرمرد که آش و لاش شدن دست خودش را به راحتی تاب آورده بود حتی توانایی نگاه کردن به بدن ماهی را هم ندارد. این داستان به دیدگاه من سرنوشت بسیاری از افراد بزرگ و کوچک تاریخ را بازگو می کند که سخت کوشی، تجربه، آرامش و امید خود را در راه احساسات نابجایی همچون طمع حرام می کنند در حالی که می توانستند کارهای بسیار بزرگتری با آن انجام دهند