سی سال پیش، یه سرباز بودم توی هنگ مرزی ژاندارمری خدمت میکردم، لب مرز، نقطه صفر مرزی، تا چشم کار میکرد بیابان بود و گرما تابستون بود از بیابون آتش میبارید، از جایی که من خدمت میکردم تا نزدیک ترین روستا چهل کیلومتر راه بود همش کویر، تا چشم کار میکرد برهوت خالی از هر سکنه ای، لب مرز خرابه هایی بود که میگفتن مربوط به چندصد سال پیشه، و یه روستا بوده که ساکنین اون از ترس اجنه اونجا رو رها کرده بودند و به جای دیگری رفته بودند، خونه های که دیوارهای کمی ازشون باقی مونده بود، بین درز دیوار ها صدای س س مار میومد گاهی از این دیوار به اون دیوار دوتا دوتا مار میدیدم که در کنار هم روی زمین مغلطیدند و به درز و سوراخ دیگه ای میرفتند، خوب ترسناک بود اما من اهمیتی نمیدادم سرباز بودم و حسابی سر حال، بیدی نبودم که با این بادها بلزم، دو روز بود که مسئول پشتیبانی هنگ برای من آب و غذا نیاورده بود و من حسابی گرسنه و تشنه بودم کار من اونجا دوربین انداختن به اطراف و مراقبت از خط مرزی بود و یه اسلحه کلاشینکف هم تحویلم بود با دو خشاب اضافه و سه تا نارنجک، خوب با داشتن این ادوات البته که ترس دیگه برای من جایی نداشت حالا یادم رفتاد بود که بگم چند هفته پیش صد تا تیر با جعبه مخصوص چوبی برای من آورد و تحویلم داد و گفت که مبادا به کار، د، بیاد چون گروهبان پشتیبانی میگفت گاهی قاقچی ها از این ور رد میشن، و من رو حسابی توجیه کرده بود که به هیچ عنوان اجازه رد شدن از حوزه تعیین شده خودم را ندهم حتی اگه قرار باشه اونها رو بکشم و یا اونها منو بکشن، من سرباز وظیفه شناسی بودم، و خیلی آدم جدی و سخت گیری بودم اینو گروهبان هم میدونست و گاهی گوشزد میکرد که مواظب مارهای اطراف روستای خرابه باشم، ولی من که از مار نمی ترسیدم، نمیدونم چرا دو روز بود که به من سر کشی نکرده بود و آب و غذا نیاورده بود، حسابی تشنگی امانم رو بریده بود،روز سوم بود و از گروهبان خبری نبود صبح تا ظهر رو با بدبختی گذروندم تشنگی امانم رو بریده بود، هیچ چیز بدتر از تشنگی نیست، من حتی از روبرو شدن با قاچاقچی ها هم ابایی نداشتم اما تشنگی منو داشت از پا در میآورد بیسیم تحویلی من ایراد پیدا کرده بود خیلی باهاش ور میرفتم اما صدایی ازش بلند نمیشد با خودم گفتم هر وقت گروهبان بیاد باید بهش گیر بدم که یه بیسیم دیگه به من بده، چند وقت بود که ایراد پیدا کرده بود، اینطور که نمیشه، منو رها کرده، البته تا حالا پیش نیومده بود که سه روز پیداش نشه، یک روز پیش اومده بود، اونهم بخاطر خراب شدن جیپ هنگ بود که اون وا مونده ام دم به ساعت، طق طق میکرد چند بار به گروهبان گفتم که به فرمانده هنگ وضعیت جیپ رو گزارش بده و رو در بایستی نکنه اما گروهبان میگفت که فرمانده از غر، زدن بدش میاد و دوست نداره گزارشی در مورد ادوات خراب روی میزش ببینه، عجب فرمانده هنگی، اینهم شانس من و گروهبان بود، خوب جیپ مستهلک شده بود باید یه فکری واسش میکرد بیچاره گروهبان که گیر فرمانده کله شق هنگ افتاده بود، فرمانده هنگ به گروهبان گفته بود من دوست ندارم پرسنلم گزارشی در مورد ادوات خراب روی میزم گزارشی بگذارند، واقعا که، گروهبان بیچاره اون هم چاره ای نداشت، عصر روز سوم شده بود دیگه لبهام خشک شده بود، گرسنم بود واقعا کجا بود این گروهبان چی شده بود، فکر ترک پست گاهی بسراغ میآمد اما تا روستای نزدیک من چهل کیلومتر راه بود، راه طولانی بود و کویر و گرما شدید،،، ادامه دارد