امیر عزتی
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

(جن زدگان) اثر امیر عزتی فصل دوم

با دوربینم تمام راه‌هایی که ممکن بود جیپ هنگ مرزی تردد کنه رو چک میکردم خبری نبود، بقدری گرم بود که از بیابون بخار گرما بلند میشد ساعت پنج عصر بود خرداد ماه بود و هوا دیر تاریک میشد، درست یادمه که برای کنجکاوی شروع به گشتن خونه های خرابه روستامسغول بودم، شاید هم برای پیدا کردن آب یا خوراکی، اما جز علف های خشکیده و صدای جیر جیر ملخ ها چیزی دیگری نمیدیدم و نمی شنیدم، صدای س س ماری رو شنیدم کمین کردم که اونو گیر بندازم و بتونم خودمو باهاش سیر کنم اسلحه رو بطرف سوراخ مار نشونه گرفتم و منتظر بیرون اومدنش شدم صدای س س می‌ومد اما از مار خبری نبود یه چوب پیدا کردم و توی سوراخ مار فرو کردم اما باز خبری نبود یه دفعه از دیوار پشتم صدای س س مار شنیدم برگشتم یه مار بزرگ سیاه داشت با یه مار دیگه انگار می‌رقصید وهی در هم میلولیدند و من اسلحه رو روی رگبار گذاشتم و به طرف هر دو مار شلیک کردم، و هردوی اونها تیر بهشون خورد و به چند قطعه تقسیم شدند من با شادمانی قطعه قطعه های اونها رو جمع کردم و بردم به طرف محل نگهبانی و شروع کردم با سر نیزه به جدا کردن پوست آنها، بعد از جدا کردن پوست مارها شروع به جمع کردن علف های اطراف کردم برای روشن کردن آتش و کباب مارها، درسته تشنم بود ولی حداقل از گرسنگی نجات پیدا میکردم بعد از جمع کردن چوب و علف با سنگ چخماغ علفها رو روشن کردم و چوب‌ها رو روش انداختم و مار ها رو قطعه قطعه با چوب سیخ کردم و روی آتش گرفتم تا پخته بشوند بوی کباب حسابی راه افتاده بود و من خوشحال از اینکه حداقل از گرسنگی نجات پیدا کردم، بعد از چند دقیقه که احساس کردم گوشت مارها کبابی شدن با ولع تمام شروع به خوردن کردم حسابی خوش مزه و چرب و چیلی بودند ای کاش آب بود، اما فعلا گرسنگی من داشت برطرف میشد، با خودم گفتم چرا قبلا به فکرم نرسیده بود که از مارهای برای رفع گرسنگی استفاده کنم اما باز هم دیر نشده بود خلاصه یک دل سیر از گوشت مارها خوردم چه طعمی داشت یا من خیلی گرسنه ام بود و یا اینکه واقعا گوشت مار خوشمزه بود بهر حال حسابی سیر شدم و تا قعطه آخرشون رو خوردم، اگه آب گیرم میومد اصلا به گروهبان هنگ هم فکر نمیکردم، ولی آب و تشنگی بدتر روی کباب چرب مار عذابم میداد، تصمیم گرفتم شبها با سر نیزه شروع به کندن زمین بکنم شاید چند متر پایین تر به آب برسم یادم افتاد یه چاه خشک میان خرابه های روستا بود و گفتم از اونجا شروع کنم بهتره چون سه، چهار متری کنده شده بود، برای شروع خوب بود، توی دلم حسابی از دست گروهبان هنگ ناراحت بودم که چرا خبری ازش نیست و منو تو این وضعیت قرار داده آخه این که رسمش نیست، البته کمی هم نگران شده بودم، گاهی فکر میکردم نکنه توی راه گیر قاچاقچی ها افتاده باشه و اونو کشته باشند، راستش نمیدونم حسابی فکرم مشغول بود شب روز سوم بود ساعت ده شب رفتم به طرف چاه روستای خرابه یه چراغ قوه تحویلم داده بودند اما یه خورده باطریش ضعیف شده بود و من سعی می‌کردم کمتر ازش استفاده کنم ولی دیگه برای کندن چاه واجب بود که ازش استفاده کنم، به چاه رسیدم از بالا به داخل چاه چراغ انداختم،،، ادامه دارد

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید