

من با سختی و با هزار فلاکت تجهیزاتم را به دوش گرفتم و راهی روستا شدم، حسابی خسته و گرسنه بودم. نای راه رفتن نداشتم اما من دیگه راهی جز حرکت به سمت روستا که با من چهل کیلومتر فاصله داشت رو نداشتم یا بایست میموندم و همونجا از گرسنگی و تشنگی میمردم یا اینکه خودم رو به روستا و سپس هنگ فرماندهی میرسوندم. راه میرفتم و مدام جلوی چشمم سیاهی میرفت دیگه رمقی نداشتم، گاهی توی ذهنم انگیزه های زنده ماندن رو شعله ور میکردم، چون واقعا دیگه خلاص شدن از این مهلکه برای من بسیار دور از دسترس بود گاهی خودم رو نجات یافته میدونستم آره این درسته منو توی چاه اون مار، لعنتی نبلعید من باید زنده بمانم، این خودش شانسه و من هنوز زندهام، آره، من اینقدر راه میرم که بلاخره به روستا برسم با یه چوب خشک، که متل عصا به دست گرفته بودم و با استفاده از نور خوشید مدام ساعت رو برای خو دم تعین میکردم و همین شده بود دلخوشی من که تونسته بودم چقدر مسافت رو توی اون بیابون خشک و بی آب و علف طی کنم، آره من زنده ام چون هنوز میتونم با این چوب ساعت رو تعین کنم غروب شده بود یه وری، یه وری راه میرفتم، عرق پیشونیم مدام توی چشمم میرفت و چشمم سوزش میکرد دیگه واقعا کلافه شده بودم، آروم آروم هوا تاریک شد، وقتی هوا تاریک میشد، خوب یه خورده خونک تر میشد هوا، من تو اون جاده ای که حدودا معلوم بود که جادست حرکت میکردم ولی مثل اینکه چندین سال بود که ماشین ازش رده نشده بود همین چند روز پیش گروهبان از همین جاده برای من آب و غذا میآورد ولی حالا انگار نه انگار، خوب بهتره که به این چیزها فکر نکنم، شب شده بود و باید کمی استراحت میکردم. همون بغل جاده دراز کشیدم و اسلحه رو، روی سینه ام گرفتم و خوابیدم دراز به دراز افتاده بودم اینقدر خسته و گرسنه و تشنه بودم که دیگه جون واسم نمونده بود، داشتم به فردا فکر میکردم که خوابم برد توی خواب جیپ هنگ و روستا رو میدیدم مثل اینکه بیدار بودم واقعا نمیدونستم که خوابم یا اینکه وهم و خیال منو گرفته داشتم توی تب میسوختم و هذیان میگفتم توی وهم خواب و بیداری جیپ هنگ و روستای بعدی رو میدیدم چندین بار بیدار شدم و دوباره تخت به زمین افتادم، با این همه بدبختی که گریبان منو گرفته بود بلاخره خورشید طلوع کرد و من از جام بلند شدم و قدری خودم رو تکوندم، و تشنه و گرسنه تر از همیشه براه خود روی جاده ی عجیب ادامه دادم، واقعا نمیدونم چقدر راه رو دیروز طی کرده بودم، ولی حس زنده ماندن هنوز در من وجود داشت، آره من باید زنده بمونم، آره من میتونم، مدام به خودم دلداری میدادم، این راه تنها شانس من برای زنده ماندن بود که یکدفعه یاد یه ضرب المثل افتادم و اون این بود که (پر رویی شانس دوم آدمهاست) آره من پر رو هستم من گرسنه و تشنه نیستم و حتی خسته هم نیستم، آره همینه، درسته هه، هه، هه، همینه،،،، ادامه دارد