امیر عزتی
خواندن ۱ دقیقه·۹ روز پیش

داستان(دلهره) اثر امیر عزتی، فصل اول

امیر عزتی کتاب فروش
امیر عزتی کتاب فروش

خیلی وقت بود، که دنبالش میگشتم، به هر سوراخ سمبه ای که فکرشو میکردم و ممکن بود اونجا رفته باشه سر میزدم، حتی شبهای دم در خونه بچه هایی که قبلا هم باهاش دوست بودند رو هم سر میزدم، دیگه جا نبود که من نرفته باشم خسته و درمونده شده بودم. یهویی، ناپدید شده بود. اون که سر هر معرکه ای پیداش بود،اون که همه جا ول بود، در، هر مسجدی که میرفتم پلاس بود، خودم اون رو چندین بار دم در، همون مسجد حاج عباسعلی دیده بودم، نشسته بود و داشت از ته دل می‌خندید اتفاقا، رضا رو هم من دیدم که باهاش گپ و گر گرفته بود، یه بار دیگه دم دمای عصر بود با هادی پسر مشدی یدالله دیدمش، الان یادم افتاد خیلی وقته، هادی رو ندیدم، خونشون رو بلد بودم. خدا کنه که همونجا باشند، باید برم یه سر دم در خونه هادی، شاید خبری ازش داشته باشه من آخرش اون رو گیر میارم و دمار از روزگارش در میارم اون لاکردار، اون بی معرفت، اون که روزگار همه ی ما رو سیاه کرد اون عرق خور، اون الوات، آخ که حسابی داغونم باید اونو گیر بیارم و دق دلیمو سرش در بیارم،،،،، ادامه دارد

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید