ویرگول
ورودثبت نام
امیر عزتی
امیر عزتیکتابفروش نویسنده شاعر
امیر عزتی
امیر عزتی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان جن زدگان اثر امیر عزتی فصل پنجم

ج
ج

صدا، طوری هولناک شده بود که من از ترس میلرزیدم ای کاش اسلحه ام همراهم بود،کلاشینکف را پای چاه جا گذاشته بودم ، هیچ وسیله دفاعی از خودم نداشتم و وحشت سرا پای وجودم را فرا گرفته بود عرق کرده بودم و میلرزیدم و به بالا گه گاهی نگاه میکردم که یکدفعه سایه ی بزرگی روی نور چاه را گرفت من دیگه چیزی نمیدیدم، با ترس چراغ قوه رو روشن کردم و به بالا گرفتم وای خدای اون یه مار عظیم الجثه بود ، ََسیاه و شاخدار که داشت سرش رو داخل چاه
می‌آورد یه مار تنومند بزرگ بود و وقتی صدای س س در می‌آورد که گویی صدای اژدها بود، من دیگه وقتی چراغ رو به بالا انداختم و مار شاخ دار رو دیدم بدنم به رعشه افتاده بود و از عرق خیس شده بودم، مار سیاه شاخدار هی داشت پیچ می‌خورد و نزدیکتر میشد من دیگه چشمام رو بستم و اشهد خودم رو خوندم، مار ََسیاه به یک تکان گروهبان بیچاره را بلعید و من گاهی چشمانم را باز میکردم که ببینم آخرش چه بر سر مان خواهد آمد و این شد که مار، هی پیچ می‌خورد و و مابقی جسد گروهبان را می‌خورد تا اینکه از جسد گرو هبان چیزی باقی نماند و مار بالا رفت من نای بلند شدن نداشتم حقیقتا خودم را پاک باخته بودم، و مدام زیر لب اشهد می‌خواندم که اگر مار شاخدار دوباره سرش را درون چاه کند ایندفعه منو خواهد بلعید، خلاصه من حسابی درمانده بودم این لحظات آخر عمرم را در مورد گذشته فکر میکردم راستش خیلی، آدم منصفی نبودم و حق خیلی ها رو ضایع کرده بودم این لحظات نزدیک به مرگ یه احساس های عجیبی به من دست داده بود که تا به حال تجربه اش رو نداشتم ، مثل احساس اینکه آیا واقعا دیگران از دست من راضی هستند حالا که پام لب گوره و این هم، بدین‌گونه دلخراش خدایا، چطوری میشه توبه کرد آیا در این لحظات واپسین وقتی برای توبه هست، وای خدای من، من که چنین فکر نمیکردم، شروع کردم در عین ناامیدی و با صدای بلند یکی از نام هاي خداوند را صدا زدن، یا ودود. یا ودود. یا ودود، شاید این اسم خداوند آرامش به من میداد و یا شاید کلیدی میشد، برای نجات من همیشه نام خداوند کلید همه درهای بسته است، خلاصه با ترس و بدنی بی رمق و از ته دل یا ودود، یا ودود میگفتم از ته چاه، سر به بالا و ذکر خداوند را از صمیم قلبم با صدایی حزن انگیز هی تکرار میکردم نمی‌دانم چند ساعت بود که من بدین‌گونه و در این حالت را گذرانده بودم از خستگی ازحال رفتم گویی روزی گذشته بود. و روزی دیگر آغاز شده بود. از حالات اغما بیرون آمدم از بالای چاه صدایی نمی‌آمد، مثل اینکه مارها نبودند، چون گرد و خاک نبود و صدایی نمی آمد، هر چند باورم نمیشد، هرچند آن مار عظیم الجثه که گروهبان را بلعیده بود را هیچ وقت از یادم نمرفت، چه لحظه تلخی، خدای من، اما واقعا انگار صدایی دیگر نمی آمد و من با هزار بدبختی و به سختی پا به دهانه های فرسوده چاه گذاشته و با هر جون کندنی که بود خودم رو به بالای چاه رساندم واقعا مارها رفته بودند و من سریع اسلحه کلاشینکف را به دست گرفتم و کمی به خودم آمدم، حالا دیگه وقتش بود که ترک پست کنم و خودم رو به هنگ مرزی برسونم که حداد 60 کیلومتر راه بود 20 کیلومتر اونورتر روستا، تجهیزاتم را به دوش انداختم و خسته و گرسنه و تشنه راه روستا و هنگ مرزی را پیش گرفتم، باورم نمیشد که نجات پیدا کرده بودم، و نجات خودم را مدیون ذکر یا ودود می‌دانستم و خدا رو هزار مرتبه شکر کردم که مرا از توی چاه نجات داد من فهمیدم که خدا حتی در لحظات آخر زندگی هم به انسان رحم می‌کند، احساس سبکی میکردم به نظرم خداوند، توبه مرا پذیرفته بود، با اینکه نمی‌دانستم چه بلایی سر من خواهد آمد به طرف روستا راه افتادم،،، ادامه دارد

خداوند
۶
۰
امیر عزتی
امیر عزتی
کتابفروش نویسنده شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید