ویرگول
ورودثبت نام
امیر عزتی
امیر عزتیکتابفروش نویسنده شاعر
امیر عزتی
امیر عزتی
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

داستان (دلهره) اثر امیر عزتی فصل دوم

امیر عزتی کتاب فروش
امیر عزتی کتاب فروش

دیگه روانی شده بودم دلهره ی اینکه نکنه نتونم پیداش کنم تمام وجودم رو فرا گرفته بود، عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود ، حس بدی داشتم، زمستون بود و من دیگه توی این یکماه خیلی در به دری کشیده بودم، همش به این فکر بودم که دستم بهش برسه و تقاص همه بدبختی هامو ازش بگیرم، هر چی فکر میکنم همش تقصیر اون لعنتی بود که منو بیچاره کرد، دم دمای صبح بود که بیدار شدم خوابم نمی‌برد، توی این یک ماه نه خواب داشتم نه خوراک، ساعت پنج صبح بود که بلند شدم و لباسهامو پوشیدم و رفتم سمت موتور، د هندل بزن، د، د، مگه روشن میشد لعنتی آخرش به هر سکناتی که شد روشنش کردم ، این وا مونده ام که داغون شده آه لعنتی ، توی اون سوز سرما رفتم بطرف خونه هادی اینا، خونه هادی اینا توی راسته ی، سنگ تراش ها بود، تا اونجا دو ساعت با موتور راه بود، دلهره بدی اومده بود سراغم، توی راه هوا سرد بود و من داشتم روی موتور یخ میزدم، هر چند سردم بود و تنم میلرزید ولی عرق کرده بودم، خونم یخ زده بود، قلبم کند میزد، جلوی چشمام سیاهی میرفت،باد سرد امانم رو بریده بود، دیشب یه نم بارون زده بود و آسفالت حسابی لیز شده بود، احساس بدی داشتم، دستم به موتور بند نبود، دستهام مثل چوب شده بود، قلبم یخ زده بود وسر معدم سوزش می‌کرد، راه چقدر طولانی شده بود حسابی خودمو باخته بودم، بعد از کلی سگ جون زدن روی موتور از دور سنگ قبرها رو دیدم آخه راسته سنگ تراش ها، کارشون درست کردن سنگ قبر بود ، موتور خودش میرفت و من مثل جسد سوارش بودم، و من به راسته سنگ تراش ها نزدیک میشدم،،،، ادامه دارد

موتور
۵
۰
امیر عزتی
امیر عزتی
کتابفروش نویسنده شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید