به راسته ی سنگ تراش ها که رسیدم دیگه جون نداشتم، دیگه رمق برام نمونده بود از اول خیابون که داشتم رد میشدم یه چاله که پراز آب شده بود و من اونو اصلا ندیدم، با موتور بد جوری توی چاله افتادم و موتور از دستم در رفت و خودم پرت شدم به چند متر اونور تر، بدنم سرد شده بود، گیج شده بودم لباسهام با گوشت تنم قاطی شده بود دیگه به زور نفس میکشیدم وای خدای من، داشتم بیهوش میشدم یه دفعه، باورم نمیشد اون فریبرز لا کردار رو دیدم که دستش رو زیر سرم گرفته بود و چند نفر دور من جمع شده بودند، گفتم فریبرز من اومدم حق تو رو کف دستت بزارم میدونی، لبخند زد و گفت، وحید من توبه کردم و خدا منو بخشیده تو نمی بخشی، تو که خدا نیستی، گفتم من خدا نیستم اما چطور خدا تو رو میبخشه، گفت بنده خدا من توبه کردم، حالا هم اینجا سنگ میت میتراشم و شاگرد پدر هادی هستم ، اصلا بلند شو بریم نشونت بدم، من از همین الان برای مرگ خودم از حالا سنگم رو تراشیدم ، من بلند شدم و با فریبرز رفتم سنگ اونو ببینم، حسابی ترسیده بودم بدنم یخ زده بود، فریبرز زیربغلم رو گرفته بود و داشتیم میرفتیم سنگی که فریبرز برای خودش تراشیده بود رو ببینیم که یه دفه وای خدای من اسم خودم رو روی سنگ قبر دیدم، وای من فهمیدم که مرده م، من واقعا مرده بودم، و فریبرز توبه کرده بود و شده بود سنگ تراش، حالا اون سنگ قبر منو تراشیده بود رو به من گفت راستی، وحید توبه کردی. پایان