"خیلی خوب، اول ترمز دستی، بعد کلاچ... یا شاید اول دنده ..." هنوز مراسم خاموش کردن به پایان نرسیده، او به ماشین میرسد و به سختی در را باز میکند. با قیافهای که بیشتر خودِ ملتمس کمک است، داد میزنم: "نه! صبر کن، باید کمکت کنم." اما خیلی زود، صدایم در شلوغی و ان یکاد خواندنهایش ناپدید میشود.
بعد از سوار شدن، برایش واجبتر از بستن در، روبوسی است. دست میاندازد دور گردنم، مرا میچسباند به سینهاش و سرم را بوسه میزند؛ زور او از کمربند ایمنی خیلی بیشتر است. من در آغوش همیشگیاش —نه انگار که یک اشاره کوچک به گریهام مانده— خودم را به دندهٔ لوس شدن میزنم: "ذوقهایت را نگه دار، مادربزرگ! هنوز خیلی مانده تا هنر رانندگی نوهات را ببینی."
یک بند حرف میزنیم، بدون هیچ جوابی؛ هر کدام از ما سرش به کار خودش بند است. او تسبیح میچرخاند و لا حول میخواند؛ من با دنده کلنجار میروم که چه سخت جا میرود. او مبهوت مهارتهای خارقالعادهٔ نوهاش است، و من درگیر ماشینهایی که معلوم نیست از کجا سر و کلهشان این طرف و آن طرف خیابان پیدا شده و ما را احاطه میکنند.
بالاخره مقصد ظاهر میشود: ایست کامل مقابل بستنیفروشی. توقفِ سمفونی پرصدای سهنفره.
لیوانهای بستنی را به دست گرفته، سمت ماشین میروم. پنجره بالاست؛ مسابقه پانتومیم شروع میشود: "این طرف نه، عزیزم، کمی پایینتر،آفرین همینجا... آها، فشار بده." او که به لبخوانی حرفهای بقیه عادت دارد، زود موفق میشود پنجره را باز کند. بستنی را به دستش میدهم و سوار میشوم.
برای اولین بار است که امروز فرصت دارم او را درست نگاه کنم. چهرهٔ مادربزرگ زیاد واضح نیست، اما روسری سفیدش را با سنجاق زیر گلو بسته است. او مثل همیشه از تمیزی برق میزند. رنگینکمان شادی در چشمهای خاکستریاش دلم را میبرد؛ کنار عروسکها، وسط دنیای قصههایش. چون همیشه، خیلی زود خوابم میبرد، از قصهها فقط «یکی بود، یکی نبود» را میشنیدم و بعد، همه چیز رنگ رویا به خود میگرفت. مادربزرگ دستی به موهایم میکشید و میرفت. این شیرینترین رویای کودکی من بود.
قاشقهای بستنی که نصفهنیمه به مقصد میرسند، تازه چشمم به لباس سبز پر شکوفهاش میافتد که لک شده. لیوان را از دستان لرزانش میگیرم —دستانی که گره به گره لحظههای ما را چه دلانگیز نقش زده و بافته است— و این بار، من قاشق به دهانش میگذارم. هردو خجالت زده ایم،اما میخندیم، آنقدر که چشمهایمان پر اشک شود — نه انگار که میدانیم زمان اینطور ما را شکسته است. میخواهد لباس سبزش را دوباره، مثل اول، تمیز کند. میگوید: "آدم باید همیشه توی ماشینش دستمال داشته باشه." بعد، هم او را دم در آبی خانهاش پیاده میکنم. مادربزرگ در آینه دور میشود، عصایش در ماشین جا مانده. انگار برای اولین بار است که فرصت دارم او را درست نگاه کنم. راستی، هیچ وقت نشد از او خداحافظی کنم.
در سکوت همیشگی چهارشنبهها، ماشین را پارک میکنم و گواهینامه به دست، پیاده میشوم. سوز سرد پاییزی، خبر آمدنم را زودتر به در خانهٔ ابدیاش میرساند. گواهینامهام را میگذارم روی سنگ. "شاید تاریخ صدورش با تاریخ اینجا ۱۰ ماه، نه ۱۱ ماه فاصله داشته باشه. خب، آره، تو هیچ وقت سوار ماشین من نشدی و من خیلی وقته که به خاطر معدهام بستنی نمیخورم. البته نگران نشو، چیز مهمی نیست؛ اما خب که چی؟ این خاطره واقعیه، مادربزرگ، واقعیِ واقعی. طعم زعفران بستنی روی زبونمه، رنگت روی آینهٔ ماشین مونده. میدونی مادربزرگ، خب بعضی وقتا خاطرهها قربانی زمان میشن دیگه."
سکوت چهارشنبهها آهسته شکسته میشود. این بار، من تسبیح میچرخانم؛ برای او. مادربزرگ تکقصهاش را در میانهٔ وجودم تکرار میکند. حق با مادربزرگ بود؛ آدم باید همیشه توی ماشینش دستمال داشته باشد. چشمها زود به زود خیس میشوند.