فیلم وال رو به تازگی دیدم، اوایل کارکتر چارلی برام مقداری چندش بود اما هرچی جلو رفت کمکم برام دوستداشتنی و قابل درکتر شد. چیزی که توی فیلم دوست داشتم این بود که برامون روضه نخوند و قصدش این نبود که به خاطر ظاهر عجیب و بیماری چارلی اشکمون رو در بیاره. موضوع این بود که چارلی چرا تو این شرایطه؟ چیزی که توی این فیلم ذهنم رو درگیر کرد اینه که نقاط تاریک زندگیهای ما کجاست؟ اون گرههایی که باعث میشن ترد یا تنها بشیم و دوستنداشتنی باشیم؟ چقدر مسئولیتش رو میپذیریم یا چقدر نقش قربانی رو در برابرشون بازی میکنیم؟ ما برای جبران اشتباهاتمون _در قبال خودمون و در قبال دیگران_ چه میکنیم؟