سلام .این متن رو برای چالش کتابخوانی طاقچه خرداد ماه مینویسم ،موضوع چالش برای این ماه ترس انتخاب شده بود و من از بین کتاب های پیشنهادی کتاب همسایه بغلی نوشته ی گری گیزلین با ترجمه ی خانم عاطفه حق وردی و صدای آقای سعید شیخ زاده رو انتخاب کردم .اول راجع به کتاب بگم که مخصوص نوجوان هاست و برای بزرگسال ها چندان هیجان و ترسی به همراه نداره ،بیشتر ماجراجویانه ست تا ترسناک البته شاید برای نوجوان ها ترسناک باشه و اینکه فکرمیکنم مجموعه ای دو بخشی هست که شامل همسایه بغلی ۱ و همسایه بغلی ۲ میشه که اینجا همسایه بغلی ۱ رو شرح میدیم .دوم راجع به ترجمه بگم که متن روانی داشت و سوم راجع به صدای گوینده که خیلی به موضوع کتاب و نوع کتاب می اومد ،من کتاب دیگری هم با صدای آقای شیخ زاده شنیده بودم ولی به نظر من صدای ایشون بیشتر مناسب کتاب های داستانی نوجوانانه ست . و در آخر برسیم به داستان کتاب که راجع به پسری به نام هارولد هست که معلولیت داره و نمیتونه راه بره و دچار روزمرگی شده و با مادرش تنها زندگی میکنه .فرانک گلز نویسنده ی مشهور کتاب های ترسناک در داستان به همسایگی اونها در میاد که دو تا دختر به نام های ایلونا و سوزی داره و به دنبال نقل مکان اونها در خونه ی کناری شخصیت اصلی داستان که هارولد باشه یه سری اتفاقاتی رخ میده که داستان رو تشکیل میده .در ابتدا ایلونا با هارولد دوست میشه که باعث میشه بچه قلدر هایی که همیشه مایه ی آزار هارولد بودن بخاطر شرایط جسمانیش رو به نحوی بترسونه و از هارولد دور کنه .صمیمتی که بین اونها شکل میگیره باعث میشه هارولد وقتی در جمع خانواده ی اونهاست احساس نکنه که بخاطر شرایط جسمانیش از بقیه متمایزه .خانواده ی گلز خانواده ی عجیبی هستند که یه سنگ دارن به نام سنگ مردگان. فرانک و دخترش سوزی سعی دارن با اون سنگ مادر خانواده رو که سالها پیش فوت کرده بوده برگردونن همین باعث میشه که هارولد از پنجره ی اتاقش یک زامبی در طبقه ی پایین اونها ببینه و بدین ترتیب هارولد وارد ماجراجویی اونها میشه .فعال کردن سنگ باعث میشه هرکسی اونو فعال کرده مریض بشه .تا جایی که ممکنه از فرط مریضی بمیره و در واقع سنگ یک نفر رو از دنیای زندگان میگیره و یک نفر رو از دنیای مردگان برمیگردونه .همین موضوع باعث میشه ایلونا سنگ رو به هارولد بسپاره تا دست سوزی و پدرش به سنگ نرسه ولی سوزی اون سنگ رو از خونه ی اونها میدزده و دوباره فعالش میکنه .هارولد به دنبال سوزی میره و متوجه میشه زمانی که سنگ رو فعال میکنه به طرز معجزه واری از حالت معلولیت خارج میشه و میتونه راه بره .این موضوع باعث میشه که هارولد هم به دنبال سنگ و فعال کردن اون بیفته تا بتونه حس شیرین راه رفتن روی پاهای خودش رو باز هم تجربه کنه .در همین حین که اونها در تلاش برای فعال کردن دوباره و دوباره ی سنگ بودن زامبی ای که از دنیای مردگان اومده بود دو تا از بچه قلدر ها رو میدزده .هارولد و خانواده ی گلز به دنبال پیدا کردن اون بچه ها می افتن .این مسئله باعث میشه طی ماجراهایی فرانک گلز به کمک مادر هارولد متوجه بشه که پدرهای اون دو بچه قلدری که زامبی دزدیده بود در زمان حیاتش باعث مرگش شدن که در زمان قدیم معلم اون بچه ها بوده و اون بچه ها این مسئله رو از همه پنهان میکنن که این باعث میشه معلمشون در قالب زامبی برای انتقام برگرده و فرزندهای اون بچه ها رو بدزده و در نهایت متوجه میشن که تقصیر پدرها نبوده مرگ معلم و سگهاشون باعث مرگ معلم شدن به صورت اتفاقی و فرزندهاشون توسط هارولد و خانواده ی گلز پیدا میشن .در آخر داستان دو دختر پیش خانواده ی گلز میان و میگن مادرشون گم شده و اینجوری میشه که داستان کتاب دو ادامه ی کتاب یک خواهد بود .