ابرهای توی آسمون را به حرکت درمیارم. خیلی بزرگ بودند. حتما این بار می بینی ...
قربون چشمات ...
ولی غرق در افکارت بودی به مسیرت ادامه دادی.......
ابرها را ندیدی . می دونم. مشغولی ... و کاش لحظه ای سر به گریبان خویش فرو ببری . .یک لحظه بایست
نگاهم را خلاصه می کنم در چشمان چشمک زن ستاره های درونم مرضیه عزیزم .
عزيزي دختر جان .
یادگرفته ام که احساسم را بیان کنم .
دوست ندارم این فکر توی،ذهنم بیاد که من خودم را یادم رفته است .
اری من خودم را یادم رفته است . فراموش کردم .
انقدر بی توجهی دیدم که انگار نیستم ...
حتی برای خودم هم نیستم .
و ادمهایی،که دوستشون دارم را هم دیگر حساب نمی کنم . انگار احساس دوگانه ای دارم .
هم دوستشان دارم و هم ندارم .
شاید مثل خودم، حتی برای
یک رابطه دلبستگی با خویشتن خویش تلاش نکردم .
حتی با مرضیه درونم هم رابطه دلبستگی ندارم . چه برسد به دیگران می دانی چرا مرضیه ....
چون همیشه به خودت گفتی صبر کن . الان نوبت تو نیست . الان تو اولویت نداری و نهایتا خودت به خودت گفتی...
. مرضيه جان واقعا درگيرم ببخشيد.
بگذریم .
مرضیه دوست داشتنی من
هرگاه یادِ تو از خاطرَم گُذشت
لبخند زَدم
گویی تو عیدی،
و بَقیه روزهایند...:
می بینی حتی نوشتن پیام های کودکانه ام دلم را به وجد می اورد چه برسد از'کس ديگري دریافت کنم .
عزيزي مرضیه
یهجایی شاملو میگه: «من در بیحوصلگیهایم، با تو زندگیها کردهام»،
و چه شبایی که تو زندگیمون، حوصله هیچ بنیبشری رو نداشتیم، ولی وسطِ همون بیحوصلگی، غرقِ فکر و خیالِ تو بودم .
چگونه موهایت را شانه کنم .
چگونه موهایت را گیس کنم .
چگونه برایت جایزه بخرم .
و هزاران چگونه ای که وقتی بهش فکر می کنم طعم شیرین دوست داشتن خودم را بیشتر حس می کنم ..
می ترسم گم شده باشم در هیاهو شهرهای بزرگ و صداهای زیاد
می ترسم پیدا نشوم و درکوچه پس کوچه های تنهایی غرق شوم و از من جز نامی باقی نماتد
مرضیه جان
مخلصم
عزيزمي
باور کن تو برای من مهمی . ولی چرا کافی نیست
این گفتن هاااااا
چون ادمی از گهواره تا گور نیازمند ارتباط هستند
هر چه به جلو میرویم سرمست تر میشوم ...
جسمم رفتن را خوب تر یاد میگیرد و روحم ماندن را ....
اگر گفتی آن چیست که برای هر کسی واجب است، حتی واجبتر از نان شب است
ان مهم این است
یکی نفری که ادم باهاش دردودل کند
کسی که ادم و درک کنه همین ...
کاش حرفی بزنید