می دانی
از یک خواب شروع شد خوابی مثل شفق .
باد قامتم را خم کرد. در خواب بر روی پاهای خودم ایستاده بودم ولی بالاتر از خودم بودم. اندامم ،هم بود و هم نبود .حس سبکبالی که بالای سر خودم ایستاده بودم ، متحیر م کرده بود و سنگینی پلکها ، برای نبودن و ندیدن . و چشیدن طعم پرواز و اینکه چقدر سبکبار بودم خود تجربه ای دیگر بود .
در همین رفتن و آمدن ها بودم که سرانجام حوصله ام سر رفت و بیدار شدم . تنها بودم تنهای تنها. در اتاق خودم . خوابم، گویا اسباب تفریح ام بود . برای اینکه لحظه های را در خواب سفر کنم . . خوابها از کجا می آیند به کجا می روند چه می شود که به زمان حال بر می گردیم .؟
همیشه در پی تکیه گاه بودم . دلم می خواست تکیه گاه امنی داشتم. خدارا شکر که در دنیای بیرون در پی تکیه گاه نیستم چون تکیه گاهم را در درون خودم پیدا کردم ولی هنوز در خواب سراغ تکیه گاه می گردم .
به اعتبار خوابهای درونم گاهی به این باور می رسم که نه تو هیچی نیستی . زیرا هنوزدر رویا در پی تکیه گاه هستی....
صبر کن چه می گویی اگر هنوز نیازمند تکیه گاه بیرونی بودم حالم که نباید اینگونه می بود . حتی الان که در توفان فشار مالی هستم وباز نیاز به تکیه گاه ندارم. چون می دانم این نیزمی گذرد. و اگر در چرخه معیوب بمانم .تکرار یک تجربه هست و این کار احمقانه ای هست .
همه چیز در درون خویش هست دیگران همان خویش' هستند .
چشمانم را که باز کردم متوجه شدم عجب سفری داشتم .
سفر به درون