چشم سیاه
هستی
بی خبرم از چشمان سیاهت . منتظرت هستم .نمی دانم در کدامين دیار ، در کدامین هفت اقلیم زندگی ، زندگی می کتی. گاهی احساس می کنم چقدر دوری ...
باوجود اینکه نزدیک منی
سالهاست که می شناسم ات. .ولی
گویا اصلا آشنایی نبوده
مرز جدایی آنقدر زیاد است که احساس می کنم دل ساز خودش' را می زند
افکار موسیقی تکراری خودش'را می نوازد
عاطفه هم به تکه سنگی تبدیل شده است .
به خودم نگاه می کنم . کودک درونم
بزرگ نشده دوباره کودک می شود. و باز گوشه ای را انتخاب می کند. همیشه از دور نگاه می کند.. می داند اگر نزدیک شود برق چشمان چشم سیاه رعدی چون تندر در درونش ایجاد می کند. فاصله می گیرد ...
گاهی هم چون امشب بی قرار است و به خود می گوید چه خوب می شود که از کنج اتاقم بیرون نیایم و دنیای بیرون را نبینم
اگر کسی دلش' برایم تنگ شود سراغی ازمن می گیرد . لشگر غم حمله کرده است و من بی سرانجام در میان لشگر اندوه سرگردانم
عجب از ابن هیجانهای توفانی .
خوبیش این است که می گذرد . و چه خوب که می دانم می گذرد .
بگذار بگذرد مرضیه جان
دختر دوست داشتنی من
نازت را به جان می کشم و در کنارت هستم تا بگذرد