مینا سفیددل
مینا سفیددل
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

شربت آلبالو 🍒

سری به اتاقش زدم به من گفت

‏_ اع میخوای اینجا باشی؟

‏+آره

‏_ پرتقال یا آلبالو ؟

‏ گفتم چی ؟

گفت شربت چی دوست داری ؟

‏ ‏گفتم آلبالو با دو تا یخ لبخندی زد

‏و به سمت آشپزخانه رفت . صدای باز شدن کابینت، باز کردن در یخچال قرمز رنگش را شنیدم . می‌دانستم که سخت مشغول است. از فرصت سواستفاده کردم و به گوشه گوشه اتاقش سرک کشیدم روی طاقچه اش قرآن کوچکی پیدا کردم لای صفحاتش پر از گلبرگ های یاس بود با اینکه خشک و بی رمق بودند هنوز هم بوی اعجاب انگیزی میدادند. مانیتور کامپیوترش گرد گرفته بود روی آن یادداشتی برایش نوشتم کشو هایش را به آرامی بیرون کشیدم با خودم گفتم الان در قعر دخترانه ها فرو میروم اما آنجا پر از لاک نبود انواع و اقسام لوازمات آرایشی نبود آنجا به طرز غریبی ساده ولی با نمک بود مثل لحظه ای که نیمرخ لبخندش را در سینما شکار کردم او نمی‌دانست که چقدر زیبا شده بود... بگذریم. در کشو هایش پیکسل هایش را پیدا کردم از آن هایی که صد بار به من گفت هلوگرامی اند اما من به هوای اذیت کردنش میگفتم نقره ای رنگی رنگی. هندزفری اش را پیدا کردم که مثل حال دل خودم پیچ واپیچ و غیر قابل ترمیم بود لاک آبی نیمه پرش را دیدم. آلبوم های موسیقی اش را دیدم.جامدادی گل منگلی اش را دیدم با یک دفتر ۱۰۰ برگ پارچه ای سفید با گل های قرمز

‏دفتر را باز کردم و همانطور که می‌خواندم به سمت پنجره اتاقش رفتم . نوشته های خودش بودند موج خاص بودن این دختر دیوونه لابه لای نوشته هایش هم پیدا بود . نوشته هایش ساده اما به گرمی انگشتانش، به بانمکی لبخند هایش، و ناب ترین بود مانند سیاهی مطلق ابریشم موهایش، ناخودآگاه نوشته هایش را بوییدم لابلای بوی کاغذ کاهی بوی دست هایش و عطر افکارش هم پیچیده بود چشمانم را بستم و عمیق تر بوییدم صدایش مرا از جایم پراند

_‏هی پسربچه مات چی شدی؟

‏به سمتش برگشتم و سریع دفتر را در پشتم پنهان کردم

‏خندید از اون خنده های خاصش ، باز هم عنانم را از کف دادم لیوان شربت در دستانش یخ های آب شده کوچکی داشت، با خودم گفتم وای او از کی مرا تماشا میکرده؟ آیا دید که برنوشته هایش

‏ دست کشیدم ؟ آیا دید دستخطش را بوییدم ؟ دفترچه هنوز پشتم پنهان و تسخیر شده در دستانم بود. آن لحظه در چشم او پسر بچه ای تخس شده بودم که سعی داشت خطایش را پنهان کند. لبخندی زد و

‏گفت من که می‌دونم چی پشتت داری بیارش بیرون

‏ دفتر را به سمتش گرفتم دستانم می لرزید به او گفتم از کی اینجا بودی با بدجنسی چشمکی زد و گفت از اولش. از او ممنون بودم برای اینکه به من یادآوری نکرد که نباید بی اجازه سر وسایل کسی بروم . از خیر شربتم گذشته بودم اما او به آرامی شربتش را مینوشید به او گفتم جریان این نوشته ها چین؟ همشون مال خودته ؟!قصدم تحسین بود اما جمله ام کمی رنگ و بوی توهین داشت گفت معلومه که برا خودمه همشون از اینجا میاد بیرون دستش رو روی قلبش گذاشت نمیدانم چرا قلب من بی قراری کرد؟ منحنی لبخندم آرام آرام باز شد به من گفت مثل بچه ها میخندی گفتم بچه ها چطوری میخندند؟ گفت شیرین و کوتاه ولی بشدت دلچسب. هول شدم و گفتم مممرسی از دست پاچه شدنم خندش گرفت شربتم را سریع سر کشیدم و گفتم خوووب من بهتره برم دفترش را روی میز گذاشتم کیفم را برداشتم و سریع از خانه بیرون زدم دنبال من تا خیابان آمد و گفت پسر بچه ی پاییز اینو جا گذاشتی و دفترش را به سمت من گرفت به او گفتم اما این برای توست با لبخندی دفترش را آرام به سینه ام کوبید و گفت میخوام عطر دستان تو را بگیرد. و من با لبخند کودکانه ام در چله مرداد به آسمان پرکشیدم و هزاران بار در راه خانه چشمان خندانش را تجسم کردم وقتی نوشته روی مانیتورش را می خواند:)

نوشته هایشپشتم پنهانکشو هایش
سلام من مینام میتونی منو آبی هم صدا بزنی اینجا گاهی دلنوشته هامو میذارم و داستان هامو💙🌈
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید