این هارا مینویسم تا بعدها که موهای ابریشمی دختر کوچکت را زمانی که از خستگی به خواب رفته کنار میزنی و مرا به یاد می اوری ، لبخند بزنی ؛ نه اینکه مرا نفرین کنی که چرا بدون خداحافظی تو و همه ی عزیزانم را ترک کردم .
برایت مینویسم چون دلم نمی خواهد مرا ببینی ؛ دلم می خواهد تا ابد از من تصویر ان دختر سر به هوای احمق را به یاد بیاوری ؛ انطوری که بی پروا می خندیدم و دستت را میگرفتم و انقدر سریع می دوییدم که تو محکم زمین میخوردی ؛ دوست دارم حداقل زمانی که دارم میمیرم این را بین خاطراتم ببینم که دوباره پاییز است و من توی پارک دور خودم میچرخم و هربار که میچرخم ، تورا میبینم که مرا نگاه میکنی و من باز دوباره تورا خیلی دوست دارم .
چندشب پیش خواب می دیدم مرده ام . بالای جسم بی جانم ایستاده بودم و هرچقدر منتظر ماندم تا کسی بیاید و مرا با خود ببرد کسی نیامد و من مجبور شدم تا دروازه های مرواریدی بهشت پیاده راه بروم . وقتی بیدار شدم نمیتوانستم از خستگی تکان بخورم . وقتی که فهمیدم همه انها خواب بوده گریه ام گرفت ؛ من نمیخواستم یکبار دیگر ان حس مضخرف را تجربه کنم
امروز بود که فهمیدم دارم واقعا میمیرم ، حرفی از حس وحشتناک زمانی که خودم را در اینه میبینم نمیزنم . فقط میدانم که ان من نیستم ؛ من ان زن مریض نیستم و این بخشی از زندگی من نیست . این بخشی از مرگ من است ؛ فکرمیکنم زندگی من از وقتی به پایانش رسید که چشمانم دنیا را بد وضوح می داد و ناگهان همه چی تیره و تار می شد و من را چنان گیج میکرد که احساس میکردم درون سیاهچاله ایی فرو میروم که مرا به درونی ترین سطح زمین میکشد
زمان هایی هست که انقدر ضعیف میشوم که حتی اب خوردن هم سخت می شود و من تمام ارامشم را در قرص های ابی و سبز و قرمزی که میخورم پیدا میکنم . بعد چشم هایم را میبندم و انگار به زیر رنگین کمان ها دراز میکشم .
دوباره هفت ساله میشوم ؛
دوباره توی کمد تاریک و ارام اتاق کوچکم قایم می شوم ، خیالبافی میکنم و مادر زمانی که میخواهد اتاق را تمیز کند مرا انجا پیدا میکند و میبیند که به خواب رفته ام .
یا دوباره باز به باغ پدربزرگ می رویم و من درخت هارا محکم میکنم ، نمیدانم چرا هربار اینکار را میکردم وقتی که میدانستم مورچه ها باز قرار است به جانم بیافتند . و یادم می افتد که چقدر عاشق بازی هایی که از باغ تا جنگل می کردیم بودم ؛
بعد از ان ، یادم می افتد هفده ساله بودیم و یواشکی از مهمانی ها فرار میکردیم و بین درخت های پارک راه میرفتیم و صحبت میکردیم ؛ یکشنبه شب ها ، به خانه ی ما می امدید و باهم پیانو مینواختیم ؛ و یا پشت باغ پدربزرگ باهم می رقصیدیم
هنوز هم برای توِ هفده ساله غصه ام میگیرد وقتی به زمانی فکرمیکنم که پدرم نامه ات را پیدا کرد و از خانه خارج شد و تا نیمه شب خانه نیامد ؛ من هرگز نفهمیدم او چه چیزی به تو گفت ، ولی بعد از ان دیگر باهم نرقصیدیم ؛
من اتفاقی کت مشکی تورا پیدا کردم که توی خانه ما جا گذاشته بودی و من تا مدت ها هروقت پیانو مینواختم کت مشکی تورا می پوشیدم و اخرش باز به گریه می افتادم ؛
نمیدانم پدر چگونه متوجه شد که ان کت توست و ان را از من گرفت ؛ پدر مرد بدجنسی بود ؛
نمیدانم چرا تصمیم گرفتم این خداحافظی را برای تو بنویسم ، شاید چون هنوز هم هروقت با کت مشکی ام پیانو مینوازم یادم می افتد چقدر دوستت داشتم و بعد غم تمام دنیایم را پر میکند ؛
نمیدانم کی همه این ها تمام می شود ؛ هربار مرگ خودم را به شکلی تصور میکنم و هربار به شکل عجیبی دلم برای تو تنگ می شود ؛ می دانم وقتی بمیرم چیزی از من برای کسی باقی نمی ماند ، انگار اصلا وجود نداشته ام ؛
تمام زندگیم را با خودم میبرم ، و این مرا خوشحال میکند ؛ چون ان موقع مطمئنم که حتی اگر تا بهشت هم پیاده راه بروم دیگر چیزی نیست که بخواهم دلتنگش شوم ، ان موقع من همه شمارا در قلبم دارم ؛
و شاید تو دوباره مرا در قالب یه مرد ماهیگیر دیدی ، یا یک فالگیر دیوانه ؛تنها چیزی که ازت میخواهم این است که لطفا اورا دوست داشته باش ؛ چون من تورا خیلی دوست دارم
پ.ن: این متن بلند سردرد اوری که خوندید نتیجه گوش دادن به پلی لیستی بود که اسپاتیفای برام درست کرده بود ؛ و بر اساس اهنگ های موردعلاقه ام ، برام یه سری اهنگ اورد که شبیه اون ها بود و من عاشقشون شدم ، و تصمیم گرفتم ببینم اگه اون پلی لیست یه ادم بود چه جور ادمی بود ؛
یعنی اسپاتیفای میخواد من بمیرم؟
?♀️?♀️?♀️?♀️