Zoha
Zoha
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

ایستگاه قطار

در ایستگاه قطار ، بوی قهوه می پیچد ؛ در صندلی کناری من ، زنی سخت مشغول مطالعه است ؛ و در پشت سرم زن و مردی مشغول مکالمه هستند ، پچ پچ صحبتشان مرا از فکر کردن به جا گذاشتن ساعت مچی ایی که تو به من هدیه داده بودی، پرت میکند ؛ ان یکی جزو اخرین وسایلی بود که من از تو داشتم

اخرین بار که چشمم به ساعت ایستگاه افتاد ، ساعت از دوازده گذشته بود ؛ زمان خیلی زود می گذرد ، و این من را می ترساند ؛

زمانی که برای اخرین بار از ان پنجره کوچک اشپزخانه به شهری که حالا خیس از باران شده بود نگاه می کردم ، نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم ؛ اشک هایم سخت دیدم را تار کرده بودند ؛

برای همین ، لحظه ایی خیال کردم تورا میبینم و وقتی که فهمیدم تو انجا کنارم نیستی ، بیشتر گریه ام گرفت

فکر میکنم از زمانی که تورا با ان لبخند زیبایت در لباس مشکی قشنگی که برای مهمانی خریده بودی دیدم ، با این چشم ها به هرکسی که نگاه میکنم ، یک یادگاری به او میدهم ؛ چشمانی که لبخند زیباترین زن دنیا را دیده اند

این ایستگاه ، بوی قهوه می دهد ، و قهوه بوی اخرین ملاقاتمان را می دهد ؛ ان زمان که سعی کردی خودت را قوی نشان بدهی و گریه نکنی که ناگهان فنجان قهوه از دستت افتاد و بغضت شکست و دست های یخ زده و سردت را با بغل کردن من گرم کردی ، و از من وقت برگشتنم را پرسیدی؛ من لبخندی زدم و به دروغ گفتم فقط یک سال طول میکشد ، میدانستم اینطور نیست ؛ میدانستم که دیگر هم را نمیبینیم ؛ تو باید مرا ببخشی

از ان موقع ، هرلحظه بیشتر از قبل دلتنگت میشوم و انگار تمام جسارت و گرمای وجودم را در اغوشت جا گذاشتم ؛

به اخرین بار که دست هایت را میشستی فکرمیکنم ، طوری دست هایت را میشستی انگار مجسمه ایی را به ظرافت میتراشی ؛ و به اخرین باری که به من لبخند زدی ، زمانی که میخواستی بروی ، برگشتی و مرا با لبخند نگاه کردی ؛ میدانستم که به ملاقات دوباره مان فکرمیکنی ؛ و برای لحظه ایی غم تمام وجودم را پر کرده بود ؛ چشم های پر امید تو ، مرا ناراحت میکرد

قبل از ان ، لبخند و چشم های تو ، تنها دلیل ارامش این چندوقت من بودند که حالا با جا گذشتن تو ، در بارانی ترین و ابی ترین روز سال ، گیر کردن تو و خاطراتت در تقویم امسال و دور شدن از تو ، هر لحظه بیشتر از قبل ، تمامی این ها مرا سخت ناراحت میکنند

باران هنوز قطع نشده ، میتوانم به خوبی صدایش را بشنوم ؛ زن کنار صندلی ام چیزی را یادداشت میکند ، و مرد و زن پشت سرم ارام گرفته اند ؛ دیگر بوی قهوه نمی پیچد ، اما صدای باران هنوز در جای جای سالن پخش می شود

چشم های خسته ام به ارامی بسته می شوند

و تصویر تو هم به ارامی از ذهنم محو می شود

به ساعتی که به من یادگاری داده بودی فکرمیکنم

ان را توی تاکسی جا گذاشتم

به این فکرمیکنم که تو باز مجبوری مرا ببخشی

و فراموش کنی، هرچند که خودخواهانه دلم می‌خواهد همیشه مرا به یاد داشته باشی

فکرمیکنم در همین خیالها بودم که قطار رسید

دوباره به ساعت نگاه کردم ، ساعت از یک گذشته بود

INFP
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید