ساعت پنج صبحه
هنوز نخوابیدم
و دارم فکر میکنم مگه چشمای ونگوگ چه اسمونی رو دیده ، و چقدر غمگین بوده و چطور میتونسته امیدوار باشه و ستاره و جادو توی اون نقاشی غمگین بکشه
چشمای ونگوگ سبز بودن ؛ پس چرا تمام ستاره ها ، خونه ها ، اون اسمون جادویی و اون درخت کاج ، توی رنگ ابی خوابیده بودن؟ شاید ونگوگ با چشم های پر اشکش اون نقاشی رو کشیده بود و انعکاس اون اسمون و اون شهر توی چشمای پر اشکش افتاده بودن ؛
و یا انگار تمام اون منظره رو ، توی چشمای ابی کسی دیده و اون منظره یه نقاشیه از انعکاس چشمای ابی یه نفر ؛ درخت کاج خودشه و اون نور ها انعکاس چراغ های اتاق بودن که توی چشمای ابی رنگ اون یک نفر افتاده بودن
یه جا خونده بودم شهر تاریک توی نقاشی ، نماد زندگیش بود که هیچ امیدی داخلش وجود نداشته و کاجی که انگار با اسمون پرستاره موزون شده بود ، خودش بود و اون ستاره ها امیدهاش بودن ؛ این نقاشی برای من جالب و امیدبخش می شد اگه خود ونگوگ زنده می موند و با یک مرگ طبیعی میمرد ؛ این خیلی غمگینه که با همه ی امیدی که داشته، اخرش خودش رو میکشه :( و این غمگین تره که ونگوگ اون نقاشی رو از پشت پنجره های اسایشگاه روانی می کشید
من دوست دارم اینطوری تصور کنم که انگار
ونگوگ تمام اون منظره رو از پشت چشم های پر از اشکش کشیده
برای همین همه چیز کج و معوج و پر از احساسه و نور ها چندین برابر درخشان ترن ؛ ولی نه اشک غم ، چشم های پر از اشک کسی که پر از شوره و عاشقه
ای کاش میتونستم با یه عدسی بزرگ به این نقاشی نگاه کنم و ای کاش میتونستم ونگوگ و شب های پرستاره اش رو محکم توی اغوش بگیرم
و این اهنگ بیلی که نمیدونم چرا ولی من رو هربار یاد ونگوگ میندازه ؛
لیریک غمگینش ، اینکه فقط یک نفر بوده که بهش امید میداده (درست مثل تئو ) و یا اینکه تمام ارزوهاش تبدیل به کابوساش شده بودن
حقیقتش میخواستم یه مدت هیچ چیزی ننویسم
ولی خب هنوزم دارم مینویسم و متاسفانه اونقدر بی ظرفیت هستم که نتونم زیاد توی پیش نویس ها این رو نگه دارم
با اینکه چیز جالبی هم نیست ولی فکر میکنم نوشتنش تنها راهی بود که میتونستم باهاش ونگوگ رو محکم در اغوش بگیرم