قلمم را خیلی وقت است لای دفترم رها کرده ام. من به اندازه یک هنرمند شجاع و باهوش نیستم ؛
دردی که مرا می کشد ، روح تورا زیباتر میکند و غمی که مرا میسوزاند ، تورا درخشان تر میکند.
غمی که اشک مرا در می اورد، یکی از چشمان تو می شود ، تو با یکی از چشم هایت دنیا را میبینی و با دیگری اشک میریزی.
غم درون قلب تو ریشه می کند و یکی از رگ هایت میشود و تو ان را روی کاغذ میبری.
و من کلماتت را نمیخوانم
من گریه هایت را میخوانم
من خون ریزی ات را میخوانم
من هیولایی که از ان میگریزی را میخوانم
و تو انقدر در این کار چیره هستی که نه تنها خودت را ، بلکه دست من را هم میگیری و مرا در دنیای زیبایی که به وجود اورده ایی می چرخانی ؛
و جهانی که تو در زیر اسمان پر ستاره ات ساخته ایی ، انقدر باشکوه است که زندگی در زحل و عطارد را بی ارزش میکند.
و تو انقدر فروزان و زیبا هستی که فراموش میکنم غم میتواند روح انسان را مچاله و زخمی کند و این واقعیتی است که مسیر مارا از هم جدا میکند.
تو به خوبی تحمل کردن را اموخته ایی و من خوب اشک ریختن را.
تو به چیرگی دردهایت را به تصویر میکشی و من به ارامی برایت گریه میکنم.