Zoha
Zoha
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دنیای درهم شکسته ی پشت پنجره

انتظاری که میکشم بسیار طولانی بنظر میرسد ؛

بیرون خانه ، کنار پیاده رویی ماشین را پارک کرده ام که تنها روشنایی انجا نور چراغ برق است ؛

باران شیشه را شست و شو می دهد و تمام تصویر رو به رویم را درون خودش غرق میکند ، ولی نور قرمز رنگ چراغ برق هنوز سر جایش است ؛ در سرما و تاریکی بیرون ، بسیار گرم بنظر می رسد ؛ میخواهم به سمتش بروم ، مانند حشره ایی که دنبال رهایی از سرمای شب است ، ولی دور بنظر می رسد ، بسیار دور ؛

بیشتر در کاپشنم فرو میروم ، باران بیشتری روی شیشه می بارد و تمام دنیای بیرون را در خودش غرق میکند

به چراغ قرمز رنگ رو به رویم خیره شده ام ؛ انگار شخص مهمی باشد ، یا انگار بخواهد بابت ازاردهنده بودنش معذرت خواهی کند

یا از او بخواهم تا به حرکت دراید و مرا در اغوش بگیرد و بگوید که من مقصر تمام اتفاقات اخیر نیستم ، من کسی نیستم که باید سرزنش شوم ، و بعد دستم را بگیرد ، موسیقی موردعلاقه ام را برایم بگذارد و مرا به پارک ببرد و با من قدم بزند

انقدر خیره می شوم تا بالاخره احساس میکنم چشمانم به ارامی می سوزند ، انگار کسی فندکش را درست زیر چشمانم روشن کرده باشد ؛ دو قطره اشک از چشمانم پایین میریزد . بابت زیاد نگاه کردن؟ گمانم گریه میکنم

سرم درد میکند ، شانه هایم درد میکند ، گونه هایم درد میکند ، تمام وجودم درد میکند و سردم است ؛حتی اشک هایی که میریزم هم سرد هستند

نور چراغ دور بنظر میرسد و در تاریکی سو سو میزند ؛ مرا یاد مارلا می اندازد ؛ تنها کسی که حاضر بود مرا از دنیای تاریک و تنهایم نجات دهد ، و حالا دارد می رود ؛ تمام چیز هایی که دوستشان دارد ، روزهای زیبای افتابی و دنیای قشنگش را در کوله اش میگذارد و می رود ؛

تنها خاطراتش را از خودش جا میگذارد ؛ خاطراتش مانند هیولاهایی هستند که تمام روحم را زخمی میکنند

پیش از ملاقات با او ، دنیای من اتاقک سرد کوچکی بود که در انجا بوی الکل انتظار شعله ی اتشی را می کشید تا تمام اتاق را خاکستر کند .

مارلا کسی بود که میتوانستم با او حرف بزنم . به هر شیوه ایی که میتوانستم ؛ گاه با فریاد و گاه با سکوت های طولانی ؛ او تمامی انهارا می شنید.

مارلا بزرگترین کمکی که میتوانست را به من کرد . او به من حرف زدن یاد داد که بسیار دلنشین تر از سکوت یا فریاد بود .

و حالا دارد می رود.

نمیدانم برای چه ، نمیخواهم بدانم برای چه

میخواهم بماند ، میخواهم کنارم بماند

میخواهم نور سرد تلفن ماشین را روشن کند و او بگوید نمی رود

میخواهم مثل همیشه ، مرا اینجا پیدا کند ، لبخند ازاردهنده ایی بزند و بگذارد تا گریه کنم و از او التماس کنم تا بماند ؛ بگویم او بهترین ادمی است که میشناسم و تمام این مدت گل هایی را در قلبم کاشته که حالا با رفتن او قرار است جایشان تا ابد درون قلبم درد کند ؛ بعد محکم مرا در اغوش بگیرد ، و هرگز مرا ترک نکند ؛

می دانم که او نمی اید ، می دانم اگر بیاید من فقط از او خداحافظی خواهم کرد ؛

به دست هایم نگاه میکنم ، تنها قسمت سالمی که از من باقی مانده است ؛ چنان میلرزند که گمان میکنم اگر امشب مارلا را می دیدم و او دستم را می فشرد ، تمام وجودم در هم می شکست ؛

اشک هایم را پاک میکنم و به شیشه خیره می شوم و باران را میبینم که روی شیشه می بارد و همه چیز را باهم غرق میکند ؛ نه فقط تصویر بیرون را ، من را هم با خود غرق میکند .

انگار درون اقیانوس غرق میشوم.

بی پایان و عمیق.

INFP
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید