خفگی .
خفگی دوست من .
اولین چیزی که بعد از غرق شدن گریبانت را می گیرد این است : حس خفگی
و این چیزی ست که این اواخر بیشتر از همیشه احساسش میکنم ؛
مرد ماهیگیر فکرمیکند اگر موج دریا شدید شود و قایق برگردد ، به زیر اب می رود و خفه می شود.
ماهی توی تنگ فکرمیکند اگر تنگ بشکند و به بیرون از اب بی افتد ، خفه می شود.
من زمانی که هزاران فکر در سر دارم و هیچ کدام را نمیتوانم به زبان بیاورم ، خفه می شوم .
خفگی از تنهایی هم بدتر است . خفگی حس مرگ می دهد ، من تنهایی را میتوانم تحمل کنم ولی خفگی مرا می کشد
و حتی اگر خفگی مرا نکشد ، اهسته بودن قلم و ناتوانی کلمات مرا می کشند .
من می ترسم ؛ ای کاش میتوانستم به جای دوری بروم ؛ یک جای ارام بین درخت ها پیدا میکردم ، قایم می شدم و انقدر انجا می ماندم تا این حس مرا رها کند ،
زمانی که دیگر احساس مردن نمیکردم ، برمیگشتم
ارزو میکنم که ای کاش این حس را وقتی داشتم که در اب غرق می شدم ، ان زمان شاید درکش برای بقیه راحت تر بود ؛ اب به درون ریه هایم می رفت و من نمیتوانستم نفس بکشم و خفه می شدم ؛ آیا درک چنین چیزی سخت است؟
دلم نمیخواهد این حس را زمانی که حالم را از من می پرسند پیدا کنم ؛ ان زمان ، بغض گلویم را چنگ میزند ، سرم پر از حرف هایی می شود که هیچکس هیچ چیز از ان ها نمیداند ؛ و ناگهان گریه میکنم ؛
ولی گریه برای چه؟ هیچ کس نمیداند ؛
من؟ من کر و لال و نابینا میشوم ؛ انگار مرده ام ؛ نه میتوانم کلمه ایی حرف بزنم و نمیتوانم چیزی را ببینم یا بشنوم ؛ و تنها فقط احساس خفگی میکنم