من هم به این چالش دعوت شدم ولی مشکلی که هست مطمئن نیستم وقتی که ویروسی میشی دقیقا باید چیکار کنی (و دقیقا چرا باید بهش بگیم ویروس) چرا الکی الکی این رو به بیمارستان ربط دادید و یا اصرار دارید اینقدر لوس باشید ، نمیدونم... ولی منم ویروسی شدم و متاسفانه اصلا ادم خوش غذا یا خوش اشتهایی نیستم ، پس اگه غذاهای بیخودی میزارم به بزرگی خودتون ببخشید :
من حقیقتش اصلا دستپخت خوبی ندارم و همیشه از همون اول اشپزی روغنو میسوزونم ، اینقدر که مشکی میشه و هروقت هم ماکارونی پختم مزه رادیواکتیو میداده (به گفته خواهرم و مامان و بابام) ماکارونی کلا همیشه کلمه پر دردی بوده واسه من
و یه خاطره بامزه از ماکارونی که دارم این بود که یه بار منو خواهرم خونه تنها بودیم و قرار شد من غذا بپزم ؛ منم که اصلا وای :/ نمیدونم چی پختم یا چیکار کردم تو اشپزخونه ، ولی یادم میاد اخرش اینقدر این غذا شور شد که اصلا شور بودنش به کنار ، من داخلش عدس هم ریخته بودم و چون دیر عدس رو ریختم تو غذا خیلی سفت بود و مجبور شدیم یه شیوه واسه خوردن اون ماکارونی اختراع کنیم ، و خلاصه انگار داشتیم الوچه میخوردیم تا غذا و خیلی افتضاح شد ؛ هنوز یادش میوفتم حالم بد میشه به قول شماها ویروسی میشم سرم گیج میره دنیا تو چشمام سیاه میشه اصلا وای (یادم نمیاد چرا فکر میکردم این خاطره بامزه است -_- )
این اواخر یه کتاب میخوندم به اسم عقاید یک دلقک که وایب خیلی قشنگی داشت ؛ مثل رنگ بنفش ، و اونجاهایی که خاطرات شخصیت اصلی مرور می شد انگار برمیگشتیم به یه دوره که ترکیب رنگ سبز و قهوه اییه ؛ کتاب خیلی قشنگی بود کلا ؛ و این توی ذهنم از این کتاب مونده که چقدر شخصیت اصلی کتاب تاکید داشت به روی اینکه از سردرد و مالیخولیا و بوهایی که از پشت تلفن متوجه میشه رنج میبره (اولای کتاب بعد هرچند تا پاراگراف هی تکرار میکرد این جمله رو ) ؛ و یا این تیکه از کتاب رو هم دوست داشتم که توی مرور خاطراتش با ماری میگفت من همیشه ماری رو تماشا میکردم که چشکلی مسواک میزنه ، و با ظرافت در خمیر دندون رو میبنده ؛ یعنی الان نامزد جدیدش متوجه این ظرافت میشه؟ اینکه اون هم میتونه این ظرافت رو ببینه منو عصبی میکنه
کتاب بعدی که این اواخر خوندم و خیلی دوستش داشتم دراکولا از برام استوکر بود که خیلی فضای مشکی و قرمز قشنگی داشت ؛ این کتاب اصلا شبیه کتابای فانتزی تینیجری نیست ، چیزی داخلش اقرار نشده و کلیشه ایی نیست ؛ توی این کتاب واقعا کنت دراکولا یه شخصیت منفی و باهوشه و توی اون مدت زمانی که میخوندمش یه عالمه حس ماجراجویی و هیجان و ترس بهم منتقل میکرد و باعث می شد خیال پردازی کنم
کتاب قمارباز داستایوفسکی رو پارسال خوندم و اون هم خیلی قشنگ بود و یه عاشقانه خیلی غمگین رو تعریف میکرد و فضای اون کتاب برای من مثل رنگ سرمه اییه ؛ حتما پیشنهاد میکنم که بخونید
کتاب های دیگه ایی که دوست دارم معرفیشون کنم ولی میدونم قراره یه عالمه راجبشون صحبت کتم برای همین به گفتن اسمشون اکتفا میکنم : جنایت و مکافات ، غرور و تعصب ، شور زندگی و کاشکی کسی جایی منتظرم باشد.
پرستیژ فقط یه فیلم نبود برای من ؛ مثل یه دنیای متفاوته ، و خیلی بی نقص و قشنگه
و شمارو نمیدونم ولی من طرف هیو جکمن بودم T_T
و بعد از اون فیلم درباره زمان خیلی قشنگ و حال خوب کن بود و یادم میاد وقتی تمومش کردم تقریبا نزدیکای سه صبح بود و از شدت حال خوب و انگیزه ایی که گرفته بودم یادم میاد فقط یه عالمه لبخند میزدم و نمیتونستم بخوابم ؛
و بعد از این هم فیلم بازی انتقام خیلی قشنگ و بی نقص بود ؛
بنظرم فیلم ارباب حلقه ها هم فیلم خیلی قشنگ بود و اونم یه دنیای متفاوت و خیلی قشنگی داشت که بنظرم خیلی نسبت بهش بی توجه ایی میکنید :(
خب چون میدونم اگه بخوام دونه دونه بگم خیلی طولانی میشه پس ترجیحا البوم های موردعلاقه ام رو معرفی میکنم
البوم تصور کن (imagine) جان لنون فقط خیلی قشنگه :)))))
و بعدش البوم amnesiac رادیوهد
البته پیشنهاد میکنم حتما این اهنگ رو گوش کنید ، البته از این البوم نیست ولی از رادیوهده :
https://ts2.tarafdari.com/contents/user650413/content-sound/radiohead_-_the_golden_unplugged_album_-_street_spirit.mp3
و همین :)))
ممنونم که تا اینجا خوندید و خیلی ممنونم از لیزارد که من رو به این چالش دعوت کرد :)
البته احساس میکنم اشتباه انجامش دادم و اصل این بود که عکس غذا بزارم و دلتون رو اب کنم؟ نمیدونم... فقط منم سعی کردم به شیوه خود لیزارد انجامش بدم