ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا تیلکو
محمدرضا تیلکو
محمدرضا تیلکو
محمدرضا تیلکو
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

کرونای پدر ، جاده ی خاطره ها

فصل پاییز بود همون فصلی که برگ‌ها بی‌صدا و آروم می‌ریزند،اما در دل هر سقوط هزار حس باقی مونده .

من تازه عروسی کرده بودم و برای ماه عسل تصمیم گرفتیم با کرونای نقره ای پدرم راهی غرب کشور بشیم .نه ماشین تازه‌ای  داشتیم ، نه اهل تجمل بودیم؛ فقط دلمون یک جاده می خواست، خلوت و بی‌انتها، تا بشه در آن با خیال راحت عاشق شد.

 

هوا نیمه ابری بود و نور خورشید از لابه‌لای برگ‌های زرد و سرخ می تابید روی شیشه جلو انگار کسی با قلم مویی طلایی روی شیشه نقاشی کشیده باشد . صدای باد‌، بوی خاک نم‌خورده و صدای موتور آرام کرونا ترکیبی از زندگی و آرامش را ایجاد کرده بود.

همسرم لبخندی به لب داشت و من حس می‌کردم دنیا در همین چند متر خلاصه شده در ما، در این ماشین و در جاده‌ای که انتها نداشت .

همه‌جا رویایی و فوق تصور بود تا لحظه‌ای که دستم ناخواسته به فلاشر راهنما برخورد کرد هنوز ثانیه‌ای نگذشته بود که از روبرو کامیونی  با نور بالا اومد و راننده دستش رو از پنجره بیرون آورد و منم با خنده دستم رو به نشانه چطوری رفیق؟ بیرون آوردم و تکون دادم .از کنارش رد شدیم و هر دو زدیم زیر خنده اما عجیب تر این بود که این اتفاق چندین بار تکرار شد . یکی، دوتا، سه تا و .... !

با خودم فکر کردم لابد چون غریبه‌ام و تنها سواری این جاده هستم برای من خوش‌آمد می‌گن.ولی ذهنم هنوز مشکوک بود یعنی همه راننده کامیون‌ها مهربونن؟ یا خبری‌ای؟

 

چند کیلومتر جلوتر، وقتی به پلیس راه رسیدیم تازه راز ماجرا رو فهمیدم ( تمام اون راننده‌ها با نور بالا و دست می خواستن هشدار بدن که جلوتر ایست بازرسی هست ! خنده ام گرفت هم از سادگی خودم هم از همدلی جاده‌ای.

همسرم که کلأ می‌خندید اینقدر که از چشاش اشک جاری شد.هنوزم اون خنده وسط جاده و صدای موتورماشین رو یادمه.آن روز جاده خلوت بود اما دل ما پر از لحظات شاد و زیبا شد.هنوزم صدای موتور قدیمی ماشین و همون بوی لاستیک آفتاب خورده زیر نور خورشید با اون نور روی شیشه ماشین تو ذهنمه.

اما بذارید به عقب تر بریم به سال‌هایی که هنوز کوچکتر بودم و این کرونا مثل من جون‌تر و سرحال‌تر طوری که هر جا میخواستیم سفر بریم با همین ماشین میرفتیم از شهرهای شمالی گرفته تا شهرهای مرزی کویر ، مشهد و حتی جاهای دورتر ....

خلاصه یکی از این سفر‌ها هنوز مث یه فیلم تو ذهنمه دوازده ساله بودم و فصل تابستون بود در یکی از جاده‌های مرزی در حال حرکت بودیم ناگهان سربازی از دور به پدرم علامت توقف داد پدرم کنار زد . مامور با دقت تمام ماشین رو وارسی کرد از زیرماشین گرفته تا صندوق عقب و زیرصندلی‌های داخل ماشین من اون لحظه زیر چادر گل گلی مادرم رو صندلی عقب خوابیده بودم بعد از گشتن ماشین شروع به حرکت کرد اما چند متر جلوتر سرباز با صدای بلند دستور توقف مجدد رو داد: آقا بایست زیر اون چادر چی دارید؟

پدرم از تعجب ایستاد و پیاده شد و گفت پسرم خوابیده چادر رو از روی سرم کنار زد و من تازه که تازه بیدار شده بودم با چشم‌های خواب‌آلوده فقط گفتم چه خبره؟ سرباز پوسخندی زد بعد پدرم خندید و بعد همگی خندیدیم .

از اون روز تا سالیان بعد این کرونا فراتر از یک ماشین بود از تولد خواهر و بردار کوچکترم تا عروسی من و غیره .. هر بار که روشن می شد بوی گذشته را به یاد می آورد با رنگ نقره‌ای سوخته و صندلی‌های نیمه چرمی که بوش هنوز میاد یادآور زمان گذشته بود.

شاید الان اون بازنشسته شده باشه و شاید سالها زیر گرد و خاک حیاط خوابیده باشه ولی برای من هنوز در جاده‌ای دور در حال حرکته و ...

کرونا فقط یک ماشین نبود "یه جعبه خاطره بود" و من هر بار که چشمم به جاده می افته با خودم میگم خاطرات هیچ وقت از یاد نمیرن.


ماشیندنده عقب با اتو ابزار
۳
۰
محمدرضا تیلکو
محمدرضا تیلکو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید