ویرگول
ورودثبت نام
مجتبی حسین پور
مجتبی حسین پور
مجتبی حسین پور
مجتبی حسین پور
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

دنده عقب با اتو ابزار تاكسی در باران : توقف در مرز يك اعتراف

دنده عقب با اتو ابزار

تاكسی در باران : توقف در مرز يك اعتراف

​باران بی‌امان می‌بارید. نه از آن باران‌های تند و گذرا، بلکه از آن بارش‌های مداوم و سرد پاییزی که روح شهر را در خود حل می‌کند و خیابان ولیعصر را، از پارک‌وی تا تجریش، به یک تونل خیس و آینه‌ای تبدیل کرده بود. قطره‌های درشت روی سقف فلزی تاکسی زرد رنگ می‌کوبیدند؛ صدایی شبیه به کوبیدن بی‌امان بر طبل یک حسرت قدیمی. برف‌پاک‌کن‌ها با ریتمی خسته‌کننده، آب را کنار می‌زدند و برای لحظه‌ای کوتاه، تصویری از چراغ‌های مبهم و مه گرفته‌ی شهر را در برابر دیدگان قرار می‌دادند.

​من، مسافر صندلی عقب، به شیشه‌ی کناری تکیه داده بودم. بوی بخار و نم‌گرفتگی فضای داخلی تاکسی، با بوی تند و قدیمی بنزین و کمی بوی ادکلن ارزان راننده در هم آمیخته بود. این فضای محدود، همیشه برایم حکم یک کپسول زمان را داشت؛ جایی که در آن، دو غریبه مجبورند نزدیک به هم، در یک خط زمانی مشترک حرکت کنند.

​راننده‌ی تاکسی، مردی میانسال با موهای جوگندمی و ریش نامرتب، ناگهان در میانه‌ی یک ترافیک نفس‌گیر، کنار زد و موتور را خلاص کرد. دستانش، که رگ‌های برجسته‌اش نشان از سال‌ها گرفتن فرمان داشت، روی فرمان سفت شده بود. در آن سکوت نسبی، صدای «چک چک» آب که از درز درِ سمت راننده به روی کفپوش پلاستیکی می‌چکید، شنیده می‌شد.

​کلافگی‌ام را با نگاه کردن به ساعت مچی‌ام ابراز کردم. سه دقیقه بود که حرکت نکرده بودیم. راننده، اما، به جایی در دوردست خیره بود. او ناگهان، بدون هیچ مقدمه‌ای، و با صدایی که بیشتر شبیه اعتراف به یک دیوار بود تا گفتگو با من، گفت: «می‌دونید، این ماشین... برای من مثل یک صندوقچه‌ی فلزیه که خودم رو توش حبس کردم. دوازده ساله که اینجا می‌شینم. هر شب، قصه‌های مردم رو می‌شنوم، عجله‌هاشون، غم‌هاشون... اما منِ راننده، هیچ‌وقت خودم رو لو نمی‌دم. این کابین، محرم‌ترین جای دنیا برای غریبه‌هاست.»

​کنجکاوی، بر کلافگی‌ام غلبه کرد. «چرا صندوقچه؟»

​او از آینه‌ی کوچک جلو، که حالا تماماً بخار گرفته بود، نگاهی گذرا به من انداخت. نگاهی که حس می‌کردم دارد از میان سال‌ها حسرت عبور می‌کند.

​«چون این ماشین، آخرین صحنه‌ی یک وداع بود. دوازده سال پیش، درست همین موقع‌ها بود. بارون همینجوری می‌زد. همسر من، مادر بچه‌هام، توی همین صندلی که شما نشستین، نشسته بود. می‌خواستم ببرمش فرودگاه. می‌خواست بره. برای همیشه.»

​دسته دنده را با دست چپش محکم گرفت. دستش از فشار، سفید شده بود. «تمام مسیر، صدای قلبم رو می‌شنیدم. تقاضا می‌کرد که بگم "نرو". می‌خواستم دنده رو بزنم تو خلاص، ماشین رو بکوبم کنار جاده، و التماسش کنم بمونه. توی آینه نگاهش کردم. دیدم که چشماش منتظره. منتظر یک حرکت از طرف من. منتظر اینکه دنده رو خلاص نکنم و فرودگاه رو رد کنم. اما نشد. انگار پاهام زیر پدال گاز خشک شده بود و زبونم زیر سقف دهانم سنگین شده بود.»

​حسرت او، حالا از طریق اتمسفر ماشین به من منتقل شده بود. تاکسی، آخرین سنگر شکست‌خورده‌ی او بود.

​«در باز شد و رفت. اون از این ماشین پیاده شد و من موندم. نه با خودم، بلکه با روحش که توی این صندلی جا مونده بود. این ماشین، آخرین جاییه که ما دو نفر با هم، در یک فضای بسته نفس کشیدیم. برای همین نمی‌تونم بفروشمش. هر روز مجبوره اون لحظه‌ی از دست رفته رو با من زندگی کنه.»

​من به جای نصیحت، فقط سکوت را با او تقسیم کردم. سکوت بعد از یک اعتراف بزرگ. سپس آرام گفتم: «من فکر می‌کنم شما از اون لحظه نترسیدید، از زندگی‌ای که بعد از گفتن 'بمان' شروع می‌شد، ترسیدید. شاید ماشین، برای شما بهانه‌ایه تا اون لحظه‌ی سکوت رو بارها و بارها بازسازی کنید.»

​راننده پلک زد. گویا این تحلیل، برایش غافلگیرکننده بود. «شاید حق با شماست. بعضی قصه‌ها فقط برای همون ماشین نوشته می‌شن. برای روزهای بارونی که مجبوری توقف کنی تا بفهمی دنده عقب گرفتن، گاهی ترسناک‌تر از رفتن به جلوئه.»

​ترافیک راه افتاد. او دنده را جا زد و حرکت کرد. این حرکت، دیگر فقط یک جابه‌جایی فیزیکی نبود، بلکه خروج از یک برزخ موقت بود. وقتی مقابل خانه‌ام پیاده شدم و کرایه را حساب کردم، دستم را روی سقف داغ تاکسی گذاشتم. حس می‌کردم بار سنگین یک اعتراف را با خود برداشته‌ام. ماشین‌ها فقط ما را جابه‌جا نمی‌کنند، آن‌ها در لحظات توقف اجباری، تبدیل به پناهگاه‌هایی می‌شوند که در آن‌ها، ما به عقب نگاه می‌کنیم و با خودمان وداع می‌کنیم.

تاكسی در باران
تاكسی در باران

#شازده_کوچولو، #روباه، #ماشین_شازده_کوچولو، #ماشین_کلاسیک، #آنتوان_دوسنت_اگزوپری

آن‌ها، ما به عقب نگاه می‌کنیم و با خودمان وداع می‌کنیم.

بارانبازسازیدنده عقب با اتو ابزارشازده کوچولوروباه
۶
۰
مجتبی حسین پور
مجتبی حسین پور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید