40 سالگی-فصل 2
قطار مثل مار بزرگی روی ریلهای خیس سر میخورد و من، پشت شیشهی بخارگرفته، فقط تاریکی و نورهای گنگ بین درختها رو میدیدم. بارون بهشدت شب قبل نبود، ولی هنوز قطرههایی گاهبهگاه روی پنجره مینشستن و مثل آدمایی که راه میرن، به پایین میلغزیدن.
مسافرا یکییکی تو ایستگاههای محلی پیاده میشدن. بعضیا چمدون کوچیک داشتن، بعضیا فقط یه کیسه نایلونی. همه انگار میدونستن کجا میرن. فقط من بودم که نمیدونستم... یا شاید، نمیخواستم بدونم.
پاهامو جمع کردم، تکیه دادم به صندلی و چشمهامو بستم. صدای یکنواخت قطار توی گوشم پیچید، مثل یه لالایی آهنی. و ناگهان برگشتم... برگشتم به همون شب بچگی.
نه ساله بودم.
بارون شدیدی میاومد. مادرم تو آشپزخونه مشغول بود، و من رفتم تو اتاق پدر، دنبال دفتر نقاشیام. درِ کشوی میزش رو باز کردم، و یه عکس افتاد بیرون. عکسی سیاهوسفید از مردی با چشمهای خسته و دستی روی شونهی پدر نوجوان گذاشته بود. او پدر بزرگم بود.
اون عکس رو تا اون موقع ندیده بودم. برداشتمش، نگاش کردم. یه حسی تو چهرهی اون مرد بود... یه حس نبودن، انگار نگاهش از جایی دیگه میاومد.
وقتی پدر وارد اتاق شد و دید که دارم عکسو نگاه میکنم، ساکت شد. اومد نشست کنارم.
چیزی نگفت. من بودم که پرسیدم:
"بابای تو کجاست؟ چرا هیچوقت ندیدمش؟"
نگاه کرد به پنجره، به صدای بارون، و بعد گفت:
"وقتی من پانزده سالم بود، رفت. یه شب، بدون خداحافظی. فقط یه فنجون چای روی میز جا گذاشت. و دیگه هیچوقت برنگشت."
همین. فقط همین. نه بغض، نه ناراحتی، نه عصبانیت. یه سکوتی توی صداش بود که بیشتر از هر جیغی، ترسناک بود.
اون شب، برای اولین بار یه شَک کوچیک تو دلم افتاد. انگار یه ترک خیلی نازک روی دیوار کودکیم کشیده شد. ترک کوچیکی که سال به سال عمیقتر شد، تا امروز که حالا دیگه دیوار داره فرو میریزه.
قطار توی پیچی جنگلمانند فرو رفت. بیرون، درختا سیاه و بلند بودن. مثل شاهدهای خاموشی که فقط نگاه میکنن و چیزی نمیگن.
منم نگاه میکردم. منتظر بودم. منتظر چی؟
شاید انتظار فقط یه جور تمرین برای مردنه.
به خودم گفتم:
"پدرت، پدربزرگت، پدر پدربزرگت... همهشون ناپدید شدن. نمردن، ناپدید شدن. مثل بخار. مثل صدا."
و من آخرین نفرم.
آخرین وارث این خط خاموش.
وقتی قطار توی ایستگاه بعدی توقف کرد، کسی پیاده یا سوار نشد. فقط درها باز شدن، صدای بارون از بیرون اومد تو، و بعد دوباره بسته شدن. یه مکث بیدلیل. انگار قطارم مثل من، مردد بود.
سرمو تکیه دادم به شیشه. توی ذهنم، مردهایی صف کشیده بودن؛ همه شبیه، همه غایب.
پدرم، پدربزرگم، پدر پدربزرگم، و حتی یک عموی گمشده که فقط یه بار اسمش رو شنیده بودم... توی مکالمهای نصفهنیمه بین مادرم و یکی از خالههام.
گفتن سنی نداشت، تازه ازدواج کرده بود. یه تابستون رفت شمال، تو جنگل و بعد دیگه هیچوقت برنگشت. پلیس گفت شاید تو دریا غرق شده. ولی مادرم گفت:
"اون همون خون رو داشت. از همونا بود."
اون شب، از پشت در شنیدم. مادرم صدای آرومی داشت، ولی وقتی اینو گفت، صداش یخ زد.
اون خون، یعنی چی؟
یاد آلبوم عکسهای مادربزرگم افتادم.
وقتی بچه بودم، بعضی شبها مینشستیم توی اتاق تاریک و با هم عکسها رو ورق میزدیم. یه بار، ازش پرسیدم چرا بعضی مردها فقط یه عکس دارن، ولی زنها چند تا.
اونم گفت:
"چون اون مردها زیاد نموندن که عکسهای بیشتری داشته باشن."
لبخند زده بود، ولی چشمهاش یه جای دیگه رو نگاه میکردن. شاید عکسها رو، شاید گذشته رو، شاید چیزی رو در پشت سر من.
پدر پدربزرگم، ناصر، یه مرد قد بلند با سبیل پرپشت بود. فقط یه عکس ازش هست؛ نشسته زیر درخت بلوط، چایخوری کنار دستش، و یه نگاه مطمئن. در دفترچهی پدرم، نوشته شده بود:
"ناصر هم وقتی چهلسالش شد، از کوه پایین نیومد. همسایهها گفتن صدای سوتی شنیدن از سمت صخرهها. وقتی رفتن، فقط رد پا مونده بود... و هیچچیز دیگه."
هیچچیز دیگه.
و این عبارت، تبدیل شده به توصیف کلی ماجرا. مثل جملهی پایانی برای همهی مردها،
فقط رد پا، و هیچچیز دیگه.
گاهی فکر میکنم شاید این یه بیماری ژنتیکیه. یه نوع اختلال نادر که ما رو وادار میکنه در چهلسالگی خودمون رو نابود کنیم.
یا شاید یه ناهنجاری مغزی که از قبل تنظیم شده، مثل یه تایمر خاموش توی دی ان ای.
ولی هیچ آزمایشی، هیچ بررسیای چیزی نشون نداده. نه در من، نه در پدرم. حتی پزشک قانونی برای پدرم نوشت:
"فقدان جسم."
چه اصطلاح عجیبی. آدمها میمیرن، نه اینکه جسمشون مفقود بشه.
ولی ما مردهای این خانواده، انگار نمیمیریم فقط از واقعیت عقب میکشیم.
شاید مرگ، برای ما اتفاق نمیافته.
شاید ما فقط به مکان دیگهای تعلق داریم. جایی که دیگران نمیبیننش. یا شاید فقط نمیتونن باورش کنن.
قطار از جنگل بیرون اومد و وارد فضای بازتری شد. تپهها شروع شدن. پنجره مه گرفته بود، ولی من لازم نبود نگاه کنم تا بدونم دارم به کجا نزدیک میشم.
مقصدم آشنا بود. نه چون زیاد اومده بودم، بلکه چون توی خونم نوشته شده بود.
خونهی چوبی... داره نزدیک میشه.
ایستگاه، یه سکوی کوتاه سیمانی بود. دورش مه، و صدای آب جاری از یه جایی نزدیک. فقط من پیاده شدم. درِ واگن پشت سرم بسته شد، و قطار، مثل یه چیز زندهای که مأموریتش تموم شده، دوباره به حرکت افتاد.
وقتی قطار از دید خارج شد، سکوت برگشت. نه از اون سکوتهای عادی، این یکی انگار از دل خاک میاومد. از بین تنههای درختها. از خاطرههای گمشده.
از ایستگاه تا روستا، راهی باریک و خاکی بود. چمدونم سبک بود، ولی پاهام سنگین. انگار با هر قدم، خاک بیشتر منو میفهمید، بیشتر منو میخواست. روستا عوض نشده بود. همون دیوارهای گلی، همون بوی دود هیزم، همون سقفهای شیروونی با سفالهای ترکخورده.
پیرزنها جلوی در خونهها نشسته بودن. چند تاشون منو نگاه کردن. شاید شناختن. یا شاید فقط حس کردن که یکی از اونا برگشته.
رفتم سمت یه خونهی خاص. خونهای که سالها پیش پدرم منو یه بار اونجا برد. گفت:
"صاحب این خونه، مرد خوبیه. یکی از معدود کسانیه که وقتی داستان ما رو شنید، هنوز باورمون داشت."
در زدم. صدایی نیومد. دوباره زدم. بعد از چند ثانیه، در با صدای کشدار باز شد.
پیرمردی با شونههای خمیده و صورتی پراز چروک مقابلم ایستاده بود. چشمهاش ریز بود، ولی تیز. با یه نگاه، منو شناخت. یا حداقل فهمید کیام.
گفت: "تو پسر همونی. همون که ناپدید شد..."
سرمو به نشونه تأیید تکون دادم. اون کنار رفت، منو راه داد تو. فضای خونه تاریک بود، ولی گرم. بوی چای، بوی خاک، بوی عکسهای کهنه.
نشستیم. چند لحظه بدون حرف گذشت. فقط صدای قاشق چایخوریش میآمد که به لبهی استکان می خورد.
بعد گفت:
"پدرت قبل رفتن، اومد پیش من. گفت یه چیزایی دیده. صداهایی شنیده. از نورهایی گفت که بین درختا میلرزیدن.
گفت یه چیزی دنبالشه. کوچیک، سرخ، ولی واقعی. گفت دیگه نمیتونسته تو شهر بمونه. گفت اومده که بره اونجا."
ساکت شد. نگاهش به بخار چای بود، نه به من.
"من باورش کردم. چون سالها قبل، پدرشم همین حرفها رو میزد."
پرسیدم: "فکر میکنی همهش توهم بوده؟ یه جنون خانوادگیه؟"
پیرمرد لبخند زد، ولی لبخندش تلخ بود.
"اگه توهمه، چرا همیشه سر ساعت، سر تاریخ، تکرار میشه؟ چرا همیشه جنگل؟ چرا همیشه ناپدیدی؟ توهم نمیتونه اینقدر دقیق باشه."
نفس عمیقی کشیدم. چای داغ بود، ولی مزه نداشت.
بلند شدم. پرسید: "کجا میری؟"
گفتم: "خونهی پدری. همونجایی که رفت، همونجایی که منتظرمه."
اون نگاهم کرد. این بار مستقیم، بیواسطه.
گفت: "حواست باشه داری کجا میری... هرکی رفته اونجا، دیگه برنگشته."
در رو که باز کردم، هوای خیس خورد تو صورتم. مه پایین اومده بود. دنیا تار شده بود، ولی راه رو میدیدم.
من وارث ناپدیدیام.
و حالا وقت رفتنه.