همیشه از شروع زمستون روزشماری من آغاز میشد برای اینکه ببینم چقد مونده تا عید
کلا عید و فروردین همیشه برای من دوران خیلی خاصی از زندگی بوده
شاید یه بخشیش بخاطر تولدم و یا بخاطر عیدیای بابابزرگ، دیدن فامیل بعد از یکسال دوری ، لباس نو خریدن و مهمونی رفتن بود.
همیشه دوست داشتم اولین نفری باشم که زنگ میزنه و عیدو تبریک میگه و دوست داشتم تبریک خیلی متفاوتی رو داشته باشم گاهی کالیمبا میزدم ، گاهی شعر میخوندم و گاهی طومار بلند بالا مینوشتم...
ذوق گرفتن لباسایی که خیلی وقت بود تصورشو میکردم رو هم نگم همیشه احساس میکردم این لباس جدیده قراره منو یه آدم کاملا جدید و خوشگل تر تبدیل کنه و همه عاشقم بشنXD.
ولی
امسال همه چی فرق میکنه
بوی عید هنوزم میاد اما من باید به هر روش سامورایی که بلدم جلوشو بگیرم تا دست و پاگیرم نشه:o
امسال حتی از لباس نو خریدن هم خبری نبود
چون اصلا نمیخواستم و نمیتونستم برم جایی و کسیو ببینم...
و تو ذهنم این میگذشت که آخ دختر بیچاره چقدر تو گناه داری:(
ولی من باور دارم که همین روزاست که منو به ورژن بهتری از خودم تبدیل میکنه درسته سخت میگذره و تنها جایی که میتونم دلی حرف بزنم اینجاست اما میدونم در آینده با خوندن این نوشته ها لبخند میاد و لبم و به خودم افتخار میکنم:)
توی نوشته دیروزم گفتم نمیدونم چرا اینجام ولی بنظرم الان میدونم، هدفم دیده شدن نوشته هام و نویسندگی نیست،
ولی دوست دارم گذشته خودمو به خود آیندم یادآوری کنم واینکه ازکجا به کجا رسیدم
و میخوام با یکی از دوست داشتنی ترین اشعار حضرت مولانا این نوشته رو به پایان برسونم :
همه صیدها بکردی، هله، میر! بار دیگر سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی، همه کارها بکردی منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی، به وکیل درسپردی بِشِنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمنبران را به کنار درگرفتی نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی نه چو روسپی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس بهمثال چشم نرگس بُوَدش ز هر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو برِ دو یار باشد هله، تا تو رو نیاری سوی پشتدار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند نَبُدهست مرغ جان را بجز او مطار دیگر