به نام خدای بخشنده و مهربان، کسی که دوستی را آفرید. روزی روزگاری در ده کوچکی دو دوست بودند که همیشه باهم بودند. حتی اگه وقتی باهم دعوا میکردند، دوباره باهم دوست می شدند. همه ی بچها این دو رو شبیه به دو دوست می دیدند که خیلی باهم بودند، بهم کمک می کردند، هم رو اذیت نمی کردن و کار هایی که باعث از بین رفتن دوستی شون میشد انجام نمیدادند. این دو دوست محمد و محمد عرفان نام داشتند. یکی از بچه های ده خیلی به دوستی محمد و محمد عرفان حسودی میکرد و اسمش هم امیر حسین بود. یک روز که محمد و محمد عرفان باهم بودند، باهم میگفتند و باهم می خندیدند، امیر حسین نقشه ای به ذهنش رسید تا دوستی اونها رو خراب کنه. محمد و محمد عرفان درحال بازی کردن با بچه های دیگر بودند که امیر حسین از محمد خواست که پیش او برود. محمد هم که از نقشه ی امیر حسین خبر نداشت پیش او رفت. امیر حسین به او گفت که:« می بینی محمد عرفان چجوری با بچه های دیگر بازی می کند اما با تو نه؟ این نشونه ی این هست که محمد عرفان تورو دیگر دوست ندارد و میخواهد...
برای خواندن ادامه ی داستان منتظر پارت بعدی باشید!!
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: قهر بودن محمد با محمد عرفان، خوشحال بودن امیر حسین، خراب شدن دوستی محمد و محمد عرفان در مدتی کوتاه...