حس میکنم دیگه گوشت و استخونی ندارم...انگار فقط یه پوسته خالیم،با اینکه درونم هیچی نیست، اما هنوز احساس سنگینی میکنم. بدنم برای پاهام زیادی سنگینه؛نمیتونم بلند بشم.
بلند بشم که چی بشه...؟دوباره کار های تکراری همیشگی...؟از این زاویه که بهش نگاه میکنم فقط من پوچ نیستم،بقیه هم نمیدونن دارن چیکار میکنن،فرق من و اونا اینه که اونا بیش از حد سرگرم دنیای واقعی هستن و وقتی ندارن که متوجه خالی بودن همه چیز بشن
اشتباه نکنید،نمیگم اونا احمقن،خوب...شایدم هستن ولی من به احمق بودن اونا حسودی میکنم،حسودی میکنم به اینکه چطور میتونن همه چیز رو فراموش کنن،این دنیا مثل یه سوال بیجوابه؛ هرچی بیشتر دنبال جواب بگردی ، بیشتر به "هیچی " میرسی...هرچی بیشتر فکر کنی،بیشتر تهی میشی،خالی از انگیزه ادامه دادن،مثل من...همه احساسات برات بی ارزش میشه،کی چی گفت؟فلانی چیکار کرد؟نهار چی داریم؟جواب این مسئله چیه؟...مگه مهمه؟نه اصلا مهم نیست،ولی دیگه چی مهمه؟سوالای مهم جواب ندارن،احمق بودن حس بدیه...پس بهتره به جای اینکه با احساس بد احمق بودن زندگی کنیم به سوالای کلیشه ای جواب بدیم و فکر کنیم باهوشیم،اره...فکر کنم بهتره منم مثل بقیه آدما چشمهامو روی حقیقتی که داره توی صورتم فریاد میزنه ببندم،گوشهامو بگیرم و یه لالایی زمزمه کنم و وانمود کنم همه چیز خوبه.
شاید راز زندگی خوب همین باشه...
یه احمقِ خوشحال بودن.