بعضی احساسات اینقدر کثیف هستن که حیفه رو کاغذ نوشته بشن...کاش یه فلش بود که میشد باهاش احساسم رو به آدمای اطرافم منتقل کنم،نمیدونم چرا میخوام بقیه درکم کنن؟اصلا کدوم بقیه...؟یه مدت بود که قلبم خاک میخورد و مثل یه ربات فقط کاری رو انجام میدادم که باید،ولی الان میخوام زندگی میکنم،من میخوام خوشحال باشم،گریه کنم،داد بزنم،بالا و پایین بپرم...نمیخوام کل زندگیم پشت میز باشم اما به نظر میرسه خواسته ی زیادیه،قلبم درد میکنه،واقعا درد میکنه...مثل یک مشت خاک شده که روش آب ریختن و الان گِل شده،تغییر همیشه درد داره،تغییر قلب خاک خورده ی منم درد داره،الان توی نقطه شروع هستم و هیچی ندارم به جز یه قلب گلی که میتونم هرجوری که میخوام شکلش بدم