ویرگول
ورودثبت نام
کوچ
کوچ
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستانکی برای شروع...

بسم الله الرحمن الرحیم
با لذت به اطرافم نگاه میکردم تک تک اجزای این محیط برایم دوست داشتنی بودند! احساس شور و شعف خاصی وجودم را فرا گرفته بود،در لذت غرق شده بودم که ناگهان صدای دل انگیزی تکه ای از وجودم را که نمیدانستم چرا انقدر به موسیقی گرایش دارد بیدار کرد!
با احتیاط به سوی آن ندای ملموس قدم برمیداشتم،به درِ اتاق پدربزرگ رسیدم! دستگیره را چنان نرم چرخاندم که انگار قصدم نوازش آن بود نه باز کردن در...
به محض دیدن من طبق عادت همیشگی اش دست برد و عصای قهوه ای رنگش را برداشت،استوار اما خمیده و خسته بلند شد و گفت:«چی میخوای باباجان؟»
لبخندی زدم و همزمان که بر روی صندلی زمخت و چوبی کنارش مینشستم دستم را بر روی دستش گذاشتم و گفتم:«از اول میذاریدش؟ اومدم باهم گوش کنیم! میدونید که چقدر عاشق این آهنگم...»
لبخند گرمی زد و کوک گرامافون را چرخاند...
+نمیدونم تورو یاد چی میندازه که به خاطرش از فیلم دیدنت میزنی و میای اینجا...اما برای من این آهنگ تداعی کننده ی خاطرات جوونیمه بابا جان...
با کنجکاوی به چشم های فندقی اش نگاه کردم،چشمانی که برعکس چروک های پیشانی و سفیدی ابروها رنگ جوانی داشتند!
ادامه داد:«ناراحت که نمیشی این بین حرف جوونی هامو بزنم؟! »
گاهی از این همه ملاحظه و تواضع اش می ماندم!
–نه باباجون خوشحالم میشم برام بگید...کم حرف قدیما رو میزنید!
طوری که انگار یکباره سرحال شده باشد گفت:«پس برو اون آلبومو بردار بیار که مفصل برات بگم!»
آلبوم عکس هایش از محدود اشیایی بود که جرات لمس کردن اش را نداشتیم،انگار بی میل بودن خودش در ماهم اثر کرده بود و همین باعث شده بود سراغ آلبوم اش را نگیریم!
خدا می داند چه چیزی حس کرده بود که آن روز یاد جوانی هایش افتاد!
آلبومِ تقریبا همرنگ صندلی و عصایش را روی پاهایش گذاشتم،سِت ایجاد شده عطر و بوی غیرقابل وصفی داشت!
اگر میتوانستم برای این سِت نامی انتخاب کنم، «ماندنی ها» را انتخاب میکردم،چراکه جوانی پدربزرگ رفته و عصایش جایگزین ماندنی اش شده بود،صندلی پدربزرگ که قبلا متعلق به مادربزرگ بود تنها یک چیز را به رخ ما میکشید!
و عکس های آلبومی که اکثر ساکنینش مثل مادربزرگ رفتن شان را با یادگاری هایشان به یادمان می آوردند برخلاف رفتنی ها مانده بودند!
با شنیدن صدای پدربزرگ رشته ی افکارم گسسته شد و به خود آمدم!
+اینارو میبینی؟ جمشید و کاظم اند! چه دورانی داشتیم!
درحالی که به عکس سه نفره ی خودش و رفیق های شفیقش اشاره میکرد خاطرات کلاس ریاضی و یادگیری معادلات سخت را برایم بازگو کرد...همیشه آخر حرف هایش نتیجه گیری مفید و جالبی داشت! مثلا درمورد معادلات ریاضی میگفت:«شاید هدف کتاب ریاضی چیزی فراتر از این حرفا بوده باشه باباجان! هرمسئله ی ریاضی مثل مسئله و مشکلی تو زندگی واقعیه،تا نتونی مسئله های ریاضی تو حل کنی نمیتونی مسئله های زندگیتم حل کنی!..»
آلبوم را بعداز مکث طولانی ای بست! این بار خودش برای گذاشتن آلبوم بلند شد...
آلبوم را سرجایش گذاشت و درست فردای آن روز،به جمع ساکنین آلبوم قدیمی اش پیوست!
کوچ?

داستان نویسینقد داستاننویسندگینویسندگان جوانحمایت از نویسندگان جوان
در فکر نوشتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید