"سلام مرد خسته"
"باز که اومدی تدروس."
"در این خونه همیشه به روی من بازه."
"خوشحالم که نیاز نمیبینم تعارف بازیهای الکی رو شروع کنم"
"یادم نمیاد تاحالا تعارفی بهم کرده باشی!"
"آره و این دقیقا تنها دلیلیه که در این خونه همیشه به روت بازه"
"خوشحالم"
"میشه آهنگ رو خاموش کنی؟ صداش اذیتم میکنه"
"جدا؟"
"آره"
"پس کتابت رو بذار کنار و بیا با من آهنگ گوش کن. اینطوری دیگه اذیت نمیشی"
تدروس نگاه کرد که مرد رو به روش پس از کمی مکث گوشه کتاب را تا زد و آن را بست و روی ستون کتابهای کنار مبل، گذاشت. سرش را به مبل تکیه داد و چشمهایش را بست. تدروس ازینکه در این نبرد به این زودی پیروز شده بود لبخندی زد. مدتی به آهنگها گوش دادند. بعد چای داغ روی میز را برداشت و مزه کرد. مزه تلخ دهانش و بوی شیرینی بینی اش را پر کرد.
"توی چای چیزی ریختی که بوی شیرینی داره؟"
مرد بدون اینکه چشمهایش را باز کند جواب داد:
"این یه رازه تدروس"
"مردکِ... میخوام یه سوال ازت_"
"مثل همیشه!"
"مثل همیشه. اره. دیروز که از کتابفروشی برمیگشتم فکرم تماما درگیر این بود که چرا هیچوقت خوشحالی و شادی رو پیدا نمیکنم. یعنی گاهی هستن ولی تا به حال حتی یک روز کامل نداشتم که بگم اره امروز خوشحال بودم. من چه چیزی رو که الان دارم باید از دست بدم تا شادی رو بدست بیارم؟"
"فکر میکنی چه چیزی ارزشش رو داره؟"
"قلبم؟"
"قلبت به چه دردی میخوره. گفتم یه چیز ارزشمند"
"انگار بزاقت زهرماره که کلماتت انقدر تلخن"
هر دو پوزخند زدند.
"دستهام؟ افکارم؟ پولهام؟ شاید وقت و سلامتیم؟"
"نه"
"نمیدونم. تو چی فکر میکنی؟"
"چرا اصلا باید چیزی از دست بدی؟"
"این قانون زندگیه"
"این زندگی مطلقا هیچ قانونی جز تولد و مرگ نداره"
"پس میگی نیازی نیست که چیزیو از دست بدم و شادی رو پیدا کنم؟"
"اگر قرار باشه تو محیط اطرافت دنبال شادی بگردی هیچوقت پیداش نمیکنی... و همینطور درونت. شادی مطلق وجود نداره."
"پس..."
"بهم بگو روز و شبت رو چی از هم جدا میکنه؟"
"طلوع و غروب آفتاب؟"
"الان تو... بعد غروب آفتاب، فردا میشه برات؟ پس دقیقا یک روزه داری باهام صحبت میکنی!"
"اوه خب نه! شاید خواب؟"
"این جواب درسته تدروس. تو باید به محض اینکه حس کرد شادیت داره تموم میشه بخوابی"
"بخوابم؟ چرا؟"
"چون فقط در اون صورت میتونی یک روز شادت رو حفظ کنی. وگرنه ادمهای اطرافت توی روز خوبت گند میزنن...یا حتی خودت با افکارت."