هیهات
هیهات
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بوی کثافت ادرار


انسان‌جان!

حالا که در حال خواندن این متن به اصطلاح چرت و پرت هستی، چه احساسی داری؟ غمگینی؟ متنفر؟ یا شاید در حجم عظیمی از بی‌احساسی در حال خفه شدن هستی! به هر حال برای من مهم نیست ادامه متن را بخوان. چند روز پیش در حالی که به شدت خسته بودم، در حال برگشتن به خانه، از مسیر همیشگی‌ام که یک کوچه‌، پر از خانه‌های تک طبقه و با بالکن‌هایی پر از گل مثل گلستان‌ها، بودم که متوجه شدم یک چیز با دفعات قبل فرق دارد. در این گرما‌ی شدید از آسمان باران می‌بارد؟ خب مطمئنا فرق باران با چیزی که رویم میبارید را متوجه بودم. درست است! منتها توان توصیف صحنه‌ای که با آن مواجه شدم را در این متن گرانقدرِ مزخرف ندارم. موردی نداشت من آنچنان آدم وسواسی نبودم که نگران لباس‌هایم باشم. سرم را بالاتر آوردم و فکر کنم حدودا، بگذار بیشتر فکر کنم؛ حدودا 10 یا 9ساله بود. خنده‌ی شیطنت آمیزی به لب‌هایش دوخت و دست‌هایش را قلاب و بعد زیر چانه‌اش گذاشت و به میله‌های بالکن تکیه داد. موهای فرفری قهوه‌ای رنگی داشت که به جرئت می‌توانم بگویم به آنها حسادت می‌کردم. دوران دبیرستانم چندین بار سعی کردم موهایم را به آن رنگ تبدیل کنم اما نشد که نشد؛ ولی رنگِ آبی موهای الانم را هم دوست دارم. با صدایی که از خوشحال موج می‌زد گفت:

- خب! بگو ببینم آدم بزرگسال، چه حسی داشت؟

نگاهی به خودم کردم و دیدم بله! پیراهنم تازه بود؛ انقدر تازه که اگر بوی کثافتِ ادرارش را حذف کنیم بوی پارچه‌ی تازه را می‌توانستی حس کنی. گفتم:

- مرسی.

از میله‌ فاصله گرفت تا کمر جلو آمد و فریاد کشید:

- نشنیدم. چی گفتی؟

- شنیدی. گفتم مرسی.

- دیوونه‌ای؟ من روت خراب کاری کردم حالا میگی مرسی؟

- راستش حوصله نداشتم برم حموم ولی حالا با کاری که کردی مجبورم برم.

چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت:

- ازت خوشم نمیاد.

بحث رو عوض کردم:

- تو اهل اینجا نیستی درسته؟ مسافری؟

- فکر نمیکنی داری فضولی میکنی؟

- فکر که نه! مطمئنم. خب حالا بگو ببینم اینجا چیکار میکنی؟ نکنه دزدکی رفتی اون بالا‌!

داد زد:

- دزد خودتی بی‌ادب.

پوزخندی زدم و گفتم:

- ببین کی داره از ادب حرف می‌زنه.

نمی‌دونم چرا ولی خجالت کشید. انگار اولین بار بود که بی‌ادبی کرده باشد. انگار اولین بار بوده که از نسخه‌ی با ادبش فاصله گرفته باشد. گفت:

- خونه‌ی مامان جونمه. امروز اومدیم اینجا... اومدیم...

بغص کرد و به وضوح صدای لرزانش را وقتی خواست جمله‌اش را تمام کند حس کردم.

- تا کی اینجایید؟

هیچی نگفت. صورتش را برگرداند و پشتش را به من کرد.

- نمیدونم.

رفتم کنار دیوار و نشستم. دست راستم می‌خارید. هر وقت اینطوری میشد انگار که ماجرای تازه‌ای قرار است خرخره‌ام را غذای دندان‌هایش کند. کیفم را کنار دستم گذاشتم و گفتم:

- وقتی بچه بودم مامان بابام به خاطر اینکه به کارشون لطمه نخوره پرتم کردن خونه پدربزرگم. یه چیزایی تو مایه‌های آشغال بودن بهم دست داد. تو هم الان اشغالی مگه نه؟

فقط سرش را تکان داد‌.

- اگر دوتا آشغال باهم دوست بشن حتما خیلی حال می‌کنن. قبول داری؟

سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند. گفت:

- صورتت که نشون نمیده مشتاق دوست شدن با من باشی.

خندیدم و سرم را پایین آوردم.

- چه کلمات گنده ای بلدی. معلومه که فعلا نمیتونم خوشحال باشم‌، باید برم حموم. میدونی چیه؟ من از حموم متنفرم و تو مجبورم کردی کاریم انجام بدم که دوست ندارم. خیلی خوب حالا که فکر می‌کنم، دوستی با همچین آدمی...

همانطور که جمله‌ام را تمام می‌کردم از جایم بلند شدم و شلوارم را تکان دادم و تا خواستم فعل را به جمله‌ام اضافه کنم؛ ناگهان داد زد:

-ترو خدا...نرو. من اینجا خیلی تنهام.

حالا میتوانستم ببینم که چشمانِ سبز یک انسان هنگام گریه کردن صد برابر زیبا‌تر می‌شوند. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و گفتم:

- پس باید بی‌حساب شیم. قبول داری؟

محکمتر میله‌ها را گرفت و گفت:

- قبوله. هر چی بخوای قبوله.

- خب برو لباسات رو بپوش. یه چاقوی تیز هم از اشپزخونه یواشکی بردار بذار تو کیفت‌. از در نیایا! بیا اینجا. بپر خودم می‌گیرمت‌. خب؟ بدو برو.

ادامه دارد...

آبیسبزگلکور رنگی
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید