انگار که نمکدانِ برعکس را زیر پلک هایت جا گذاشته باشی؛ دست هاهم که پیش لرزه گرفته بودند. عقربه ساعت روی 1212 قفل شده بود و کلید باز شدنش را باید در خواب پیدا میکردی. چشمهایت را روی هم میگذاری و میخوابی. بازهم میخوابی. بازهم میخوابی. از خواب بلند که شدی چای میریزی و کتابت را برمیداری؛ نیمی از روز را کتاب میخوانی و پلکهایت سنگینی میکند؛ حال از خواب بیدار میشوی. میدانی که این هم خواب است. بلند میشوی و چای میریزی و جای کتاب آهنگ گوش میکنی. اعداد حساب میکنند؛ تقریبا سه ماه کامل نیاز است تا به تمام آهنگ هایی که داری گوش کنی؛ سه ماهِ بی وقفه. گوشی را خاموش میکنی و سرت درد میگیرد. درد میگیرد یا درد میکرد؟ نمیدانی و مهم هم نیست که بدانی! قرص میخوری و بیدار میشوی. اینکه این چندمین لایه ی خوابت است نمیدانی و مهم هم نیست که بدانی! اینبار که بلند شدی، کارهایی میکنی که هیچ ربطی به روزهای دیگرت ندارد. کارهای بی ربط. یکی از سی دی های قدیمیت را برمیداری و دوبار پشت هم نگاهش میکنی! خش دارد؛ مثل نگاهت. آبرنگ برمیداری و میدانی که بلد نیستی بکشی اما شروع میکنی آبی کردن برگه سفید. بعد آبی ترش میکنی؛ آنقدر که سیاه شود. رویش را با مداد، کلمه مینویسی. کلمه های بی ربط. از نان تا نام آخرین دانشمندی که به گوشت خورده. آخرین بار کِی نامت به گوشت خورد؟ خوابت نمی آید! عجیب است. کامپیوتر را روشن میکنی و یک سری عکس هارا جدا میکنی. چاپشان میکنی و روی دیوار اتاق میچسبانی. چای! اما نه. اینبار نه. ساعت را نگاه میکنی و همچنان قفل 1212 است. بخوابم؟ یا بیدار بمانم؟ صبر کن مگر الان خواب نیستم؟