شاید اسپویل؛ نمیدانم.
**
حس کردم اگر ننویسم یادم میره.
گاهی بعضی از چیزهایی که تو مسیر زندگیم قرار گرفتن تو بهترین تایم ممکنشون بودن؛ انیمه، آهنگ، آدم یا کتاب. وقتی داشتم با خودم به خاطر احساسی که داشتم، کلنجار میرفتم؛ رنج میکشیدم؛ تباه میشدم و خاکستر! در کمال ناباوری همین به اصطلاح "برنامه کودکی" که بعضیها میگن... با خاصیتتر از این موجودات دوپا، برام ظاهر شد. نجاتم داد. همون چندتا کرکتر دو بعدی که طراح و دوبلورش دوتا آدم جدان؛ چهارتا دیالوگ! منو رها کرد از بند زندونی که توش بودم. آره! برنامه کودک!
یا گوش دادن آهنگهایی که حتی معنیشون رو نمیدونستم، اجازه داد رها باشم. تو صدای اون خواننده، تو جیغهای گوش خراششون و تو صدایی که از چندتا دونه سیم در میاد. آره همین چهارتا شئ و صدا...
من تو گوشهای از دنیا زندگی میکنم، چیزی رو میخونم و میبینم و گوش میدم که اون سازنده، نویسنده یا خواننده، هیچ ایدهای از حیات من نداره! هیچ طرز فکری از نوع وجودیت و ذهنیت من نداره! اصلا منی براش وجود نداره. ولی به من کمک میکنه؛ ناخواسته.
آدمهای زیادی کمکم کردن حتی ناخواسته. حتی گاهی فقط با کنار من موندنشون؛ بودنشون، نذاشتن غرق بشم. کتابها هم... اما گاهی دیدن طرز فکرها و آدمهای شبیه به خودم بوده که کمکم کرده. آره من دوست دارم آدمایی شبیه به خودم ببینم؛ حتی به ظاهر. چون من سالها بابت اینی که هستم تنها بودم، اذیت شدم، مسخره شدم، جدا شدم، بابت کسی که هستم؛ چیزی که گفتم! طرز فکرم، آرامشم، حرف نزدنم، چشمهام... نگاه کردنهام، سلیقه آهنگهام، برنامه کودک دیدنهام -پوزخند-، علاقههام. من بابت تکتک اینا رنج کشیدم ولی هیچوقت نفهمیدم. آره. خیلی عجیبه.
هیچ وقت چیزی رو از ته دلم نخواستم. بوده چیزی رو بخوام ولی وقتی دیدم نبوده، کنار اومدم، مهم نبوده. (من فهمیدم عجیب نیستم، اشتباه نیستم من فقط شبیه نیستم همین.)
دیدن آدمهای رویاپرداز، آدمایی که فرار نکردن،آدمایی که نه تنها وایسادن و سکوت نکردن بلکه فریاد کشیدن باعث میشه بند بند وجودم پر حس از افتخار بشه براشون. چیز به اصطلاح سادهایعه. اصلا تو زندگی بقیه کوچکترین نقشی نداره. من با همچین چیزایی سر و کله میزنم! ولی راستش حالا نگاه بقیه مهم نیست؛ مخاطبم بقیهس ولی فکرت دیگه مهم نیست.
گفتم برسم به اینکه گاهی یه سری تخیلات مارو نجات میدن. نجات حتما نباید فرایند بزرگ و سخت و خطرناکی باشه. گاهی فقط ۵۰۰ صفحه کلمست؛ همین و یک شخصیتِ فراری که زادهی ذهن یک آدم در نقطهی دیگری از جهانه.
خیلی زیاد سوکورو رو درک کردم؛ تنها از یک بُعد زندگیش، به این لحاظ که اگر من جای اون بودم همین کارو میکردم. برام اون تیکه از کتاب که مسافرها رو نگاه میکرد و میخواست سوار قطار بشه و بره جالب بود. من هزاران بار تا این مرز رفتن ولی موندم. نه چون منتظر جواب کسی هستم. من هم اگر بودم بعد از رها شدن میپذیرفتم و میرفتم و نمیپرسیدم چرا.
چقدر با تمام عجایب، از حضور درخشان سارا تو زندگی سوکورو، این آدم قوی تو ذهنم جا خوش کرد. یک انسان قوی و آزاد. چقدر زنها و مردهای قوی و آزاد برای من بلدن. چقدر درخشانن. چقدر این آدمها زندگی میکنن برخلاف خیلیها. حتی نگه داشتن سارا توسط سوکورو با اینکه میدونست تنها شخص زندگیش نیست، با اینکه میدونست سارا کنار آدم دیگهای چقدر آزادانهتر و رهاتره، برام عجیب بود. -این نوع خودخواهی-
حضور ناگهانی هایدا... اینکه آدمی پربار کنارت باشه و ادبیاتش شبیهت از جمله معجزاتیه که دیدم. معجزه فقط یه اسمه برای اتفاقاتی که احتمال رخ دادنشون کمه، همین .
من بی رنگ بودن سوکورو رو هم درک میکنم حتی. ذوق نداشته و آزاد عمل کردنش رو. پیگیری نکردن و نشناختن نزدیکترینا... نمیدونم.
چقدر قلم موراکامی برای من دلنشینه. آره همینهایی که زاده ذهنشه و قرار نیست هیچ رشد و تغییری برای من ایجاد کنه. چی میگین جدی؟ چی میخواین؟ از جون زندگی خودتون و بقیه چی میخواین؟ انقدر نگاهتون نگاهِ بهینه بودن و بالانسِ مزخرفِ دستاورده که اصلا نمیفهمین چه غلطی دارین میکنین! برای خودتون کاری کردین؟ نه. هر کس جون میده تا معنای زندگی خودشو پیدا کنه! دهنتونو ببندین... انقدر آتیش معجزه معنای بقیه رو خاموش نکنین.
چیز جالب دیگهای که بود درک احسآساتی بود که ما تا به حال تجربهای ازشون نداشتیم. من دردی رو توی قلبم حس میکنم که ناشی از احساسیه ک مال خودم نیست. من رها بودن به موقع پرواز رو حس میکنم اما تا به حال پرواز کردم؟ نه. پس این حس رهایی از کجا میاد؟ یه سری چیزها هستن که ما داریمشون و حس میکنیم و زندگی میگذرونیم؛ ولی تا به حال تجربهای ازون بابت نداشتیم. حس پوچییی که این موضوع بهم میده باعث میشه شک کنم به هرچیزی که هست و بوده تا به امروز.
وقتی برای اولین بار از موراکامی خوندم چیزی شبیه یه بمب تو مغزم منفجر شد. -جدی- واقعا همین بود. دیدم میشه دنیارو هم اینطوری نگاه کرد. دیدم عیبی نداره! دیدم آدم بدبخت نمیشه اگر نگاهش متفاوته. دیدم آدم نمیمیره اگر فرق داشته باشه. آره همهی اینا با یه کتاب؛ کوچکترین داستانِ این نویسنده. من حتی نمیدونم چرا اون کتاب رو خریدم! هیچ شناختی ازین ادم نداشتم. هیچ پیشزمینهای از نوع قلمش... ولی فهمیدم چقدر اشتباه کردم، چقدر اشتباه جلو اومدم. دیدم لازم نیست پِی هر اتفاقی رو بگیری. دیدم جدی جدی به مو میرسه و پاره میشه. دیدم جونت در میاد با بعضی اتفاقا و التماس میکنی بابت اتفاق نیوفتادنشون ولی اتفاق میوفته. میوفته، میکشنه و دیگه درست نمیشه. دیدم یه سری چیزا پیش میان؛ همین. عیبی نداره؛ زندگی همینه.
قلم موراکامی اونقدر گستردهاس که من میتونم هر وقت دلم خواست به یه تیکه از نوشتهاش فکر کنم. این آدم استعداد عجیبی تو درگیر کردن ذهن من داره -ایموجی گریه-. من بدم میاد ذهنم درگیر باشه اما این نوعِ درگیریش هم متفاوته حتی. دوست میدارم!
تناقض عجیبی تو پذیرفتن و نپذیرفتنه. دقیقا میشه همون مرزی که هیچجایی یادش نمیدن. هیچجایی نمیگن تو کِی باید بپذیری کِی باید نپذیری. سوکورو پذیرفت طرد شده و گذشت. پذیرفت هایدا خواسته که بره. ولی توی پذیرش اول اشتباه کرد. نباید قبول میکرد. نباید میپذیرفت. باید پِیشو میگرفت. باید دلیل میخواست.
کجا اشتباه کردم؟
**
سوکورو تازاکی بی رنگ و سفرهای معنوی اش
-فصلِ این نویسنده: روزهایِ بهار یا تابستانیی که آتش نمیبارد.
توصیهی قبلش: آرام بخوان با سرعتی اندک! موسیقی را گوش کن تا گم شوی. انتظار همه چیز و هیچ چیز را نداشته باش.
توصیهی بعدش: دراز بکش و فکر کن.
شب شما بخیر