مدتها بود دردی در قلبم حس نکرده بودم؛ مدتها! اما راستش راه به راه اشک گیر میکند به تارِ عنکبوتی مانند پشتِ پلکهایم... عاملش هم یک جمله، یک نگاه، شاید هم یک ساعت.
دلم میخواهد هوا سرد شود؛ شالگردن بلندی بپیچم دور گردنم. دلم میخواهد عطر بپیچد دورِ مغزم، ببوسدش!
به گودال آب نگاه کنم و بغض خفهام کند. به عطر رهگذری که گذشت فکر کنم و یادم بیآید که برای چه کسی بود و باز درد بخواباند توی صورتِ قلبم. به ماه نگاه کنم و یاد خودم بیافتم. یاد تمامِ من. یاد هر آنچه که بودم و هستم و قرار است با منِ جدیدی فراموش کنم.
هی اشک جمع شود و بغض. هی آوار شوند بر سر من. هی له شوم؛ هی له شوم... تا تمام شوم.