یک روز بالاخره تمام انچه باید عوض میشود. ان روز من به دنبال باقی مانده ها میگردم شاید بشود با انها یاد گذشته را زنده نگه داشت. قسم میخورم به محض انکه خبری از اینده شد؛ خبرت کنم! بیا باهم فرار کنیم از هر آینده ای که بقیه انتظارش را میکشند. مردم چیز هایی میگویند. خبری می اورند. انها از گم شدن میگویند. از گم شدن من های من. دلم میخواهد دست هایشان را بگیرم به دور ترین نقطه ی جهان فرار کنیم...اما دور ترین نقطه جهان درین جهان دایره ای کجاست؟ اصلا در این دنیا چیزی با معنای دور وجود دارد؟ نمیخواهم...من هایم را از دست بدهم.میترسم...از از یاد بردن خودم میترسم!