ویرگول
ورودثبت نام
هیهات
هیهات
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ستاره

از انچه فکر میکردم، از من دورتر است. ستاره ای در دامن سیاه شب! روز را میگذراندم تا شب شود. با گذشت هر روز، شب تر میشدم. سیاه تر میشدم. دورتر میشدم. انگار سیاره ای که درونش ساکنم، با هر چرخش، از تو دورتر میشد. من میچرخیدم؛ خلاف عقربه های ساعت. شاید زمان به عقب برگردد و دستانت را بگیرم؛ دست های سفیدت را. حالا ساکن کدام ستاره ای؟ تو متولد کدام ستاره بودی؟ درونت چند ستاره داشتی؟ تو تولدِ مرگ کدام ستاره بودی؟ مرگ من، تولد تو خواهد بود؟ به کدام ستاره نگاه کنم؛ دست کدام ستاره را بگیرم تا تو باشد؟ شب، دامن سیاهش را تکان نمیدهد تو به زمین بیوفتی؛ درست در بغل من؟ خشمگین است؛ ماه!. نگاه غضبناکی به صورتم می اندازد. ترس وجودم را میلرزاند. باد می اید. دستهایم را میگیرد و برگها با خش خششان اواز میخوانند... شاخه ها ویالون میزنند و گریه هایم دست میزنند و دهانم برای همخوانی یاری نمیکند... با باد، بالا می ایم. بیست طبقه ای از زمین دورتر میشود. فریاد میزنم کافی نیست! بالا تر برو، بالاتر؛ انقدر بالا که دستهای ستاره ام را بگیرم؛ انقدر بالا که صورت سفیدش را دوباره نوازش و روی ترقوه هایش بوسه بکارم؛ بالا تر برو، بالا تر. حال اندازه دویست طبقه ای با زمین فاصله دارم. باد، لبخند مرموزانه ای میزند و من خنده ام میگیرد؛ که این طور! انگار، مرگ من، تولد اوست. باد دست هایم را رها میکند و من زندگی ام را.

ستارهبداهههیهات‌تایمی
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید