ویرگول
ورودثبت نام
هیهات
هیهات
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شاید همینه


مدتی بود که یاد گرفته بودم چطوری افکارم رو مرتب کنم. چطوری جلوی زیاد فکر کردن رو بگیرم ولی خب، زندگی تابع سینوسی‌عه و دامنش کلی بالا پایین داره...

وجه‌هایی از خودم رو کشف کردم که شاید پی انکارشون بودم؟ اینطوری که ناخودآگاه سعی در انکارشون داشتم. بدون اینکه خودم متوجه بشم.

همه چیز مثل همیشه سخته.

چه از نفس کشیدن که جدا چنگ میندازه گلوم رو، چه دیدن که انگار چشم‌هام یه جفت سی‌دی قدیمی که کلی خش روش افتاده.

درد تو تک‌تک سلولای بدنم جا خوش کرده انگار که مدتهاست بدن من رو تصاحب کرده.

از آدمی که هستم راضیم؟

چه حسی به خودم دارم؟

این سخترین سوالی بود که تالا ازم پرسیده شد

شاید قبلا تنفر یا ترحم

ولی الان هیچکدومش نیست.

نمیدونم حسی که به خودم دارم دقیقا چیه

تو این چند سال

فقط یکبار این حالت برام پیش اومده بود تو ارتباط با بقیه

که ندونم حسی که به طرف مقابلم دارم دقیقا چیه

الان نسبت به خودمم اینطوریم

انگار که اون ندونستن یه ویروس بوده

از بودن با دوستام لذت میبرم. خصوصا تو این هوای پاییزی

و بالاخره یه نفر بهم آره رو داد که بریم باهم سیگار بکشیم

منتظر بارون بشینم یعنی؟ بعدشم عدسی دیگه؟

اینکه ندونم چیکار کنم دیوونم میکنه*با صدای آریانفر

اینکه میدونم چیرو نمیخوام خوبه

ولی اینکه ندونم چی میخوام روانیم میکنه

مثل همیشه که وقتی یکی میپرسه چی دوست داری؟ مغزم فقط چیزایی که دوست ندارم رو بُلد میکنه.

اگر بخوام خودم رو توصیف کنم

من یک آدم "منتظر" هستم.

منتظرم ببینم کِی وقتش میشه؟

تازگیا حس میکنم داره نزدیک میشه

اینکه بیشتر تصمیم ها الان دست منه ینی خودم میتونم گند بزنم به زندگیم این حس خوبی بهم میده

دیگه لازم نیست زیر بارِ تحمل انتخاب‌های بقیه باشم

جدا تا الان اینطوری بوده؟ یا این تصورات ذهنی منه؟ نمیدونم

اینکه بهم گفت "همیشه با دیدگاه مسخره به زندگیت نگاه میکنی" روشنم کرد؟

یا اینکه گفت " همیشه انقدر تو تصمیم گیری بقیه برات اولویتن؟"؟

اصلا یادم رفته بود اینجا برای چی استارت خورد

دلم میخواد ریه‌هام رو پر از هوای تازه کنم

وقتی دستام رو به صورتم میزنم یخ بودن انگشتام رو حس کنم

دلم میخواد یه روز کامل فقط کتاب بخونم

دوست دارم وقتی میرم بیرون برای کاری انقدر توی فکر فرو نرم

انقدر یادم نره

انقدر گم نشم

اینکه گاهی وقتا یادم میاد چی میخواستم

چی دوست داشتم

کی میخواستم باشم

و انقدر طوری ازش دور افتادم که دیگه هیجوره هیچ ربطی بهش نداره حالم رو بد میکنه

چرا؟

چون منطق میگفت این راه بهتره

چون میترسم یه روزی پشیمون شم؟

شاید همینه

"بی خبر نرو... بذار کمکت میکنم">>>>


ولی جدا بغل آخر>>>>


یه عکس سه‌تایی کم داره پست‌هام دیوونه‌ها




بسه
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید