هیهات
هیهات
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

رقص یقین


ما از خستگانیم. کاری از دستمان بر نمی‌آید. از اولین کلمه‌ی بعد از شروع جمله آغاز شدیم. چیزی از ابتدایِ کاغذِ سفید به یاد نداریم. یادم نمی‌آید اهل کدامین سطر ازین نوشته‌ی آشفته هستم. یادم نمی‌آید با کدام کلمه آغاز شدم؛ شاید با "پایان". گم شده‌ام؛ اینطور حس می‌کنم. خودم را میانِ
سبزیِ زیاد درختان،
بادِ خنک بهاری،
رنگِ خونیِ زرشک‌ها،
دلبستگیِ آدم‎ها،
تنفر از انسانها،
میانِ
بویِ عطر نویی تا کهنگیِ اثرِ مداد در اول یک کتاب
گم کرده‌ام.

انگار چیزی را جایی گم کرده‌ام. چیزی که نمیدانم چیست در جایی که نمیدانم درین سطحِ پهناور کجاست.
انگار نشسته‌ام به امیدِ یک معجزه.
او میگفت معجزه هست. اویِ دیگر میگوید نیست.
من میان اختلاف نظرها گم شده‌ام.
میان زندگی واقعی‌یی که نمیخواهم میم مالکیت بگیرد تا زندگی زیبایِ دردناکی که در خیال آفریدمش.
به آدم‌ها نگاه میکنم. از حرفهایی که میزنند، حالم بهم میخورد. آنقدری که کاش آدم نبودم.
به آدم‌ها نگاه میکنم. از نگاه و لبخند و رنگ چشم‌هایشان سیر نمیشوم. کاش هیچوقت تمام نشوند.
میشوند. این درد دارد.
یاد دردهای کهنه می‌افتم. تازه میشوند.
از آن تلخی‌ها فقط بیداری‌اش یادم مانده... اما لبریز از خوابم.
لبریز از کابوس‌هایی که تن به شلاقِ بیداری سپردند.

آنقدر خسته و بی‌رمق‌م که حالِ تنفرِ طولانی را ندارم. ترجیحم پناه بردن به آغوش است.
عادت کرده‌ایم.



*از عجایب. اومدم بنویسم و این تو پیش نویس ها بود. همین. همین رو میخواستم جور دیگه‌ای بنویسم.

آدم آدم‌ها
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید