قبلا آدمی رو داشتم که راجعبه هرچیزی میتونستم باهاش صحبت کنم.
راجعبه کوچکترین احساساتی که داشتم و هر مزخرف دیگهای که میخواستم.
اینکه الان با یه دیالوگ گریه کردم. اینکه تو رنگ آبی گم شدم. اینکه صدایِ فلان خواننده باعث میشه قلبم بلرزه. اینکه فلان حرف شبیه ی تونل قلبم رو خالی و دو تیکه کرده.
فکر کنم از همونجا شروع شد؛ از اون آدم. فهمیدم که میتونم دربارهی این چیزها حرف بزنم یا اینکه چندتایی از آدمهای نزدیکمم اینطورین.
شبیه یه معجزه بود؛ بودنش.
شبیه یه سنگ بود که یه شیشه رو شکست. یه مرز رو نابود کرد و یه آدم رو.
بابت وجودش تو گذشتم خوشحالم. باعث شد یه آدم ارزشمند پیدا کنم. باعث شد دنیا رو جور دیگه ای ببینم! حتی خودش هم اگر بفهمه باورش نمیشه انقدر تو زندگی من تاثیر گذاشته باشه. میتونم قیافهی متعجبش رو تصور کنم؛ ازین تصور خندم میگیره.
ولی یادآوری اون آدم برام درد داره و حس میکنم احساساتِ نا آرومی که دارم بهخاطر اونه. با فاصله گرفتن و دور انداختنش درست نشد و من هیچ ایدهای ندارم که راه درمون این درد چیه.
منِ به قول یکی از دوستام "غم دوست" نمیتونه این غم رو تحمل کنه. من از یه جایی به بعد اجازه نمیدم هیچ آدمی نزدیکتر بشه و این تقصیر اونه.
هنوزم باعث میشه حالم بهم بخوره از هر چیزِ باربط و بیربطی.
اولش اصلا اینطوری نبود. اولش فقط دوست داشتن خالص و خیرخواهی مفرطی بود که حالا هم نسبت-ص- به تمام دوستام دارم. از یه نقطه همه چی تغییر کرد؛ هم من، هم اون و هم شرایط.
هنوز هم نمیدونم این چه احساسیه. هنوز هم هیچ احساسی مشابهش رو نداشتم و راستش حاضرم قیدِ خیلی چیزها رو بزنم تا مشابهش رو دیگه نداشته باشم!
تو کلمات جا نمیشه این "درد".
حس سوزن رو داره که هزاران بار فرو میره تو قلبم یا حسِ تب وسط یه شبِ گرمِ تابستونی.
فقط نیاز داشتم بگم... حتی نیاز دارم بیشتر بگم