چند روز پیش خیلی اتفاقی یکی از کاردستی های سالای پیشمو دیدم. با این نوار رنگیا که باید با بدبختی میپیچوندیشو شکل درمیاوردی اسمش نمیدونم چیه. یه تابلو بود دورشو با اینا درست کرده بودم و وسطش یه متن بود. چنتا چیز برام جالب بود. یکیش اینکه چرا انقدر با حوصله بود؟ چرا انقدر با نظم و قشنگ؟ کجا رفت اونهمه حوصله؟ مطمئنم منِ قدیم حداقل ی روز براش وقت گذاشته بود. و چیز دیگ دستخطم بود. خیلی تغییر کرده بود چرا؟ نمیفهمم چرا دستخط تغییر میکنه. چرا دستخطا فرق داره؟ دستخطا چیو نشون میدن؟ و مهم تر جمله ای بود که نوشتم.
"آرزو میکردم آدم ها ازین سیاره محو شوند و تنها بمانم. اما حالا که فکرش را میکنم این سیاره بی ادم هایش خیلی دلگیر است"
امروز فهمیدم خیلیامون برای خودمون زندگی نمیکنیم. زندگی میکنیم برای بقیه و این هزاران دلیل داره. مثلا یکی زندست که خانوادش از نبودش داغون نشن یکی هست چون میدونه مردن تضمینی نداره یکی هست که بقیه بدبخت نشن یکی هست که برای کسی که نیست خیرات کنه! ما ادما همینقدر عجیبیم. خیلی عجیبیم.
تو برای چی زنده ای؟
امروز سر کلاس زیست* اینو بگم که من واقعا از زیست بدم میومد. به طرز عجیبی دیدگاهم اینطوری بود که خب مگه مغز من نیست که داره اینکارارو میکنه پس چرا من دوباره باید همه اینارو بخونم که بره تو مغزم و همین مغزی که میدونه و منم دارم بهش میگم بازم سر امتحان هیچی بهم نگه. خب استثناهم داشت. به استثناش نمیپردازم. اما تازگیا دوسش دارم."درصدات که نشون میده اون تو رو اصلا دوست نداره" یه طورایی عجیبه و هر چیز عجیبی قشنگه.* به این نتیجه رسیدیم موجوداتی که زندن بهترین هایین که گزینش شدن. طبیعت به ما جایزه داده و جایزش شانس زنده بودنه. حالا کاش بیاد روشن کنه این دقیقا چطور جایزه ای! جایزه ای که خیلیا نمیخوانش؟ مثل پسربچه ای که منتظره باباش براش جدید ترین بازی رو بخره و باباش کتاب میخره؟ اوه خب میتونه اندازه این مثال تا این حد هم سودمند نباشه.
بعضی از حقیقت هاست که به شدت ازارم میده. اینطوریم که کاش تو توهماتم میموندم ولی اینو نمیدونستم. خب اگه یه ادمی از بیرون شاهد این ماجرا باشه اسممو میذاره ترسو. من منکر اسم جدیدم نمیشم ولی کاش حداقل میتونست به مغز بهم ریختم نگاه کنه؛ بازم میتونه بهم بگه ترسو؟ اصلا اگر میتونستیم به مغز هم نگاه کنیم چه احساسی پیدا میکردیم؟ مطمئنم یکیشون ترسه.
نمیفهمم زنده بودن یعنی چی مردن یعنی چیو هنوزم با مرگ کسایی که دوسشون داشتم کنار نیومدم چون من جزو دسته فاقد توانایی درک کردن هام. من نمیتونم خیلی چیزارو درک کنم. نمیتونم نبود ادمای مهم زندگیمو درک کنم. من حتی خودمم درک نمیکنم. گاهی یچی میگم یه کاری میکنم یا حتی فکرام... گاهی فکرام شبیه گلولن همونقدر داغ همونقدر آسیب میرسونن. من هنوز خیلی چیزا هست که نمیدونم. خیلی چیزا هست که درک نمیکنم. بدنم واکنش نشون میده ولی خودم هنگ میکنم نمیدونم ... مثلا یهو عین سیستمی که ویروسی شده خودش خاموش میشه ولی نمیدونه چی شده .عین بدنی که تب میکنه ولی اون ادم هنوز نمیدونه چی شده.عین سری که گیج میره و هنوز نمیدونه چی شده. من همینقدر نمیدونمو ندونستن درد داره. جالبه گاهی درک نکردن دردناک تر از درک نشدنه. گاهی توجه نکردن دردناک تر از مورد توجه قرار نگرفتنه. اینا همه کوتاهیه. کوتاهی های بزرگی که تهش قراره خرتو بگیره. من منتظرم؟ فکر کنم هممون منتظریم. منتظریم ببینیم زندگی چیکار میکنه. خب پس چرا ماهم هیچکاری نمیکنیم؟ شاید داریم منقرض میشیم. معمولا آخرای هر مسیری همه خستن. هممون خسته ایم پس شاید این آخرای مسیره. ولی معمولا؛ معمولا ازون کلمه هاست که خیلی تیزه. مراقب باش چشاتو نبُره!
-https://zarebin.ir/avaplus/detail/349504761
اگر پاک شد باز: