هیهات
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

مطمئنم هیچکس یادش نیست


وقتی چشم‌هام رو میبندم یه سیاهی مطلق می‌بینم ولی بعدش چیزی شبیه سوخت زغال اتفاق میوفته. از دل یه صفحه‌ی سیاه، نقطه‌ی کوچیکی آروم آروم قلمروش رو بزرگتر می‌کنه... فکر کن تو هوای سرد زمستونی کنار آتیش نیمه جون نشستی. هر بادی که می‌زنه از درون یخ می‌زنی و لرزه به جونت میوفته. دندونات رو محکم رو هم فشار میدی تا صدای برخوردشون بهم رو نشنوی. دستت رو مشت می‌کنی. نورِ کمِ آتیش بهت نشون میده پوستت قرمز شده‌. به منظره‌ی روبه‌روت نگاه می‌کنی. یه کوهستان. ستاره‌ها هنوز زنده‌ن، اما نمی‌دونی کدومشون!. صدای زوزه‌ی گرگ رو می‌شنوی و بخاطرش حیات، مثل خون تو رگ‌هات می‌جوشه‌. لبخند نمی‌زنی اما گوشه‌ی لبت رو حس می‌کنی که چین می‌خوره. چشم‌هات می‌سوزن. می‌بندیشون. نفس می‌کشی. انگار گلوت ساقه‌ی گل رز باشه؛ پر از خار. چشم‌هات رو باز می‌کنی. خیره میشی به زغالی که هنوز نسوخته. چشم‌هات رو می‌بندی‌. باد سردی می‌وزه. چشم‌هات رو باز می‌کنی. می‌بینی از درون چیزی شبیه یه گلبرگ کوچیک و نارنجی، به جون زغال افتاده. بیشتر نگاه می‌کنی. سرعت رشدش خیلی زیاده. چشم‌هات رو می‌بندی. با خودت فکر می‌کنی دیگه آخرشه! اشک از گوشه‌ی چشمت می‌رسه به چین‌خوردگی لبت. تلخه...
-
دیروز اولین بار بود که این اتفاق افتاد. به زندگی عادی فکر می‌کنم اما انگار هیچوقت اون دنیا وجود نداشته. فکر میکنم. زل زدم به آسمون و آبی بودنش خیلی تو ذوق می‌زد. تا جایی که یادم میاد آسمونِ بدونِ ابر رو دوست نداشتم؛ اون هم مثل من... سرم رو که آوردم پایین همه‌چی سیاه شد. فکر‌ها گُم شدن. همه چیز یادم اومد.
-
از کنار کتابفروشی قدیمی رد میشم. میدونم که حتما خودش رو با دوچرخه بهم می‌رسونه. به پیکان سیاه رنگ نگاه می‌کنم که برای کتابفروشه و با صدسال سن انگار تازه ساخته شده؛ بس که نوعه و بهش رسیده. نباشه کوچه‌ رو اشتباه میرم. انقدر که اینجا همه چیش شبیه همه‌. می‌خندم‌؛ شبیه، مثل ما. هر بار که از کنار کتابفروشی رد میشم به برگه‌های زرد شده و چروکِ قدیمی کتاب‌ها فکر می‌کنم؛ به بوی کهنگی که شبیه بویِ خاکستره... صدای کشیده شدن لاستیک دوچرخه من رو از فکر‌هام بیرون میاره.
-
یادم نیست اولین بارش‌ رو؛ با اینکه اولین بارها خیلی مهمن... زمان گره خورد به خودش بعد از اون اتفاق‌! مطمئنم هیچکس یادش نیست؛ چون همه چی اولش یه شوخی تلخ و بیمزه بود.
-
صدای جیغ گربه‌ها از کوچه اومد‌؛ پشت سرش صدای خنده‌ی لادن و آرش. می‌دونستم همه اینا زیر سر کیه. حاج رضا چایی گیلانی رو ریخت تو قوریِ گلدارِ سرخ و دوتیکه دارچین چوبی بهش اضافه کرد. صدای برخورد تسبیحش به قوری رو شنیدم. تسبیحِ سبزی که سالهاست شده بخشی از وجودش.
خیره شدم به گلِ وسط قالیِ دست بافت و قرمز. با اینکه هوا سرد بود و سوز از لای پنجره نیمه باز می‌زد به گردنم اما آفتاب  پخش شده بود روی قالی. تصور کردم یه جنگل اینطوری سرخ باشه. درخت‌هایی با برگ‌های پاییزی و قرمز. رودخونه‌هایی روون. پرنده‌های مختلف با آواز‌های عجیب و ناشناخته.
صدای خنده‌هاش از حیاط اومد و بعدش صدای بسته شدن درِ حیاط. لبخند زدم. حاج رضا گفت: قُلِ‌ت رو صدا کن تا یه چایی بخوریم کنار هم. یه شکلات گرفت سمتم. بلند شدم.
-
تصورم همیشگی‌م از جنگ سقوط یه هواپیما و منفجر شدنش بود. آتیش گرفتن چندین تا خونه. صدای جیغ زن‌های چادری و دویدن مردها به سمت آتیش. نبود اما، اشتباه بود.
جنگ نشد. اما زن‌ها جیغ زدن‌. مردها دویدن. دست حاج رضا لرزید و چایی از روی نعلبکی ریخت روی فرش قرمز. سوخت. بخار از فرش بلند شد. دوید سمت حیاط و در خونه رو باز کرد. من و اون هم پشت سرش دویدیم توی حیاط. با دستش ما رو روند پشت سرش تا کوچه رو نبینیم. صدای گریه و دویدن‌ها مُرد. خبری از صدای جیغ نشد. سکوت مطلق. حاج رضا ترسید. از ترسیدنش قلبم وایساد. چی انقدر ترسناکه که حاج رضا ازش ترسیده؟ دستش رو محکم گرفتم. مارو هول داد عقب و به زور در رو بست. چیزی کوبیده شد به درِ حیاط؛ اما تقلای بیشتری در کار نبود. سکوت دوباره. پشتش به در بود و نفس نفس میزد. تسبیحش میخورد به ساعتش. صدای نرمی داشت. سریع اومد سمتمون و مارو بلند کرد. کشوندمون طبقه بالا. برگشتم سمت اون تا صورتش رو ببینم. زیر لب با نگرانی گفت لادن و آرش... رفتیم توی خونه.
-
ازون روز خبری از هیچکس نشد. همسایه از پشت دیوار آروم حرف میزد باهامون. می‌گفت نمی‌دونن چه مرضی‌یه ولی نباید بریم بیرون. نباید رو‌ در رو حرف بزنیم. نباید کسی رو ببینیم... فکر کردم یعنی یه مریضی انقدر حاج رضا رو ترسوند؟
-
همین دیروز بود؛ اولین بارش. دِه ساکت‌تر از همیشه. همه خفه شده بودن تو خونه‌هاشون. صدای هیچ‌چیزی به گوش‌ نمی‌رسید. اولین بار بود که انقدر ترسیدم؛ از سکوت؛ از ندونستن؛ از محو شدن اردکِ توی رود؛ از خاکستر‌های زیاد. از تنگیِ نفس با هر دم.
-
سال پیش بود. حاج رضا توی خونه مُرد. چایی کنار دستش و اشک روی گونه‌هاش مونده بود. به گفته اون، شاید از غمِ آینده‌ی ما. کسی نبود. پس تصمیم گرفتیم توی باغچه وسط حیاط، خاکش کنیم. تسبیحش رو من انداختم دور گردنم. اون، ساعتش رو انداخت توی دستش. گریه نکردیم.

-
قرار شد در رو که باز کردیم با تمام سرعتی که می‌تونیم بدویم تا سر کتاب فروشی. صدای باز شدن در رو شنیدیم. نفس گرفتیم. گلومون سوخت اما سرفه نکردیم. تا جایی که میشد تند دویدیم. هیچکس نبود. نگاه کردم. نه لادن و نه آرش. نه آقای ساعت‌ساز. نه اوستا احمد و خانمش. لبخند‌هاشون رو تصور کردم. عطر گل‌ محمدی دست‌های مادر افسانه‌ رو، مادرِ لادن و آرش. به لباسِ همیشه چروک سیاوش فکر کردم و به سیبیل‌های سیاهش. کجان پس؟ از انحنای کوچه که پیچیدیم یکی از جلومون رد شد. قلبم کوبیده شد به سینه‌م‌. ترسیدیم. صبر کردیم. نفسمون رو حبس کردیم. جرئت نداشتیم برگردیم. اون برگشت. لرزش ترس رو توی چشمهاش دیدم. یه چیزی دید. بهم گفت برنگردم. دستم رو گرفت. محکم. گفت برنگردم. دستاش سرد بود و می‌لرزید. برگشت که بدویم. اما من برگشتم. کوتاه. چند ثانیه. کاش برنمی‌گشتم. سوختن یه آدم رو جلوی چشم‌هام دیدم.
-
تو یه کلبه قدیمی کنار هم جمع شده‌ بودیم. صدای چوبِ خشک از زیر پامون شنیده میشد. گفتن همه سالمن. همه مطمئن بودن؛ جز من. دور تا دور خونه پر از آدم بود. دخترها توی اتاق کناری خاله بازی می‌کردن و پسر‌ها هم توی حیاط توپ بازی. گفتم اشتباهه‌. کسی به حرفم گوش نکرد. به مامان گفتم و گفت میهمانن. بابا گفت همه قسم خوردن که سالمن؛ سالمن! نترس...
آقای مسن و چهارشانه‌ای تکیه داد به بالشتِ کنار دیوار. هاله عجیبی داشت. کت سرمه‌ای راه‌راه تنش بود. چشم‌هاش. نگاهش چرخید سمت پنجره. نگاهی خالی. نگاهش رو دنبال کردم. یه گنجشک روی شاخه درخت نشسته بود. سالم. بالهاش رو باز کرد. گلبرگ کوچیکِ زیر بالش رو دیدم. گلبرگ نارنجی رنگی که سریع رشد میکرد.
-
اون گفت نفس نکش. سینه‌اش از بس دویده بود بالا و پایین می‌رفت. جواب ندادم. برگشت سمتم. فهمید. گفت مگه نگفتم برنگرد! چقدر دیدی؟ گفتم زیاد.
رفتیم سمت پیکانِ سیاه. در و باز کردیم و نشستیم داخلش. سیم پیچی‌هاش رو دست کاری کردیم شاید روشن بشه. پاهای‌ِما بی‌جون‌تر از اونی بود که بشه باهاش ازینجا فرار کرد... جرقه زد. تصویرش اومد جلوی چشمم. تصویر سوختنش. یه گلبرگ کوچیک نارنجی کنار گوشش به سرعت رشد کرد. در عرض چند ثانیه تا شونه‌هاش رسید. چیزی شبیه وقتی آتیش به جون زغال میوفته. دستش رو گذاشت روی گوشش بعد گرفت رو به روش تا ببینه. دستش هم سرخ شد. به سرعت هر چه تمام جلوی چشم‌های خودش سوخت. اشکِ توی چشم‌هاش باقی موند اما. جلوی چشم‌های من تماما خاکستر شد با یک قطره اشک. ماشین حرکت کرد.
-
مامان گفت باید رسم‌ها به‌جا آورده بشن. بابا گفت به آقا بزرگ دست بده.
نمی‌خواستم. بابا دستم رو با عصبانیت کشید جلو، صدای پیچ خوردن رگ‌هاش رو شنیدم. آقابزرگ دستم رو توی دست‌هاش فشرد. لبخند تلخی داشت. دستم رو ول کرد. خیره شدم به دستم. دستم بی‌‌هدف بالا موند. نگاهم چرخید سمت پنجره، به جای‌خالی گنجشکِ خاکستر شده. به گلبرگ سرخِ کف دستم فکر کردم. به خاکستر آقابزرگ که جلوم بود. صدای جیغِ مامان گوش‌هام رو پر کرد.

Dirk Maassen - Ethereal •AVkamma :Telegram•
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید