اصلا حواست نیست که چه اتفاقی داره میوفته. یهو میبینی جلوت یه لیوان چاییه. با خودت فکر میکنی عا این ماله کیه؟ ماله منه دیگه حتما. مال کِیه؟. نمیدونی لیوانو بگیری دستت یا نه. اگر سرد باشه حس ناراحتیش شعله میندازه تو وجودت. دستت میگیری و داغه. پس کی اوردتش؟ چرا ندیدم؟
سرتو برمیگردونی نگاهی به کتابات میندازی. بعضیاشو حتی از کاور در نیاوردی. بعضیارو نصفه ول کردی. بعضیا رو چند بار خوندی. یکیش نیست... میتونی متوجه شی یا ایناهم یادت نمیاد؟
به اتاقت نگاه میکنی. اتاق من این شکلیه؟چرا دیواراش سیاه نیستن؟ چرا پرده هاش سیاه نیستن؟ چرا نور زشت افتاب مسقیم پخش روی فرشه؟
سرت نبض داره. دستت رو میذاری روی سرت و میشماری تا یه دیقه بشه. نمیتونی. عددهارو قاتی میکنی. یک، دو، سه، سه؟ چرا سه؟ مگه بعد هفت سه نبود؟
هوا تازگیا خیلی سرد شده قبول داری؟ حس میکنم میشه با این سرما مرد ولی نمیمیریم. ما خودمونو نمیکشیم ولی در حال مردنیم. این اسم دیگه ی زندگیه؛ در حال مردن. در حال مردن. در حال مردن. حال مردن چطوریه؟ همینطور که الان هستی. همونطور که چشات بین کلمات تاب بازی میکنه و من قراره بندازمت زمین و تو گریه کنی. تو قراره زانوت رو زخمی کنی. قراره یادت بیاد این شلوارت که الان اندازه کف دست زانوهاش پاره شده، شلوار مورد علاقت بوده. بوده! دیگ نیست.
دوتا چشم داری. چون دوتا چشم داری فقط با یکیش میتونی خوبی ها و قشنگی هارو ببینی با اون یکی فقط بدی و زشتی هارو. کدوم چشتو بستی؟ اصلا تو جزو اونایی که دونوع چشم دارن یا یکی؟
میخوای برات از قشنگیا بنویسم؟