چیزی نیست
از ثبت لحظاتِ متغییر خسته شده ام؛ برای همین تازگی به شدت از گوشی بیزارم.
از جوابِ پیام دادن، نفرت پیدا کرده تنها میتوانم خواننده باشم و خیلی زور بزنم چند کلمه ای بنویسم.
چیزی نیست
از سر و صدای زیادِ بچه های کلاس، مثل همیشه، شدیدا سردرد دارم اما برای باقی افراد منطقی نیست پس نمیشود دلیلش را گفت!(انگار که ناقص باشی. تنها حسی که وقتی به کسی میگویی از سر و صدای زیاد و حنجره پاره کردنهای بچه ها، سردرد میگیری، به تو دست میدهد همین است؛ یک آدم فضایی. یک عجیب. یک ناخوانا)
از فردا میترسم زیرا که مدرسه اماده جشن گرفتن است. من اماده سردردی که قرار است دوروزی مهمانم شود؛ تلقین نیست. اینها تجربه است.
چیزی نیست
از اکثر آدم های زندگی ام بدم امده زیرا چیزهایی را ازشان دیدم که نباید.
از اکثر حرفها حالت تهوع میگیرم چون حرفِ راستِ خوابیده پشتشان را میدانم.
چیزی نیست
از لحن پرخاشگرانه و دعواطورش میترسم اما بازهم برایم مهم نیست.
از فراموش کردن ادمها میترسم. از شخصیتی که دارند و داشتند حتی.
چیزی نیست
مدام خودم را نا امید میکنم
چیزی نیست
از خواندن کتاب دیگر لذت نمیبرم
چیزی نیست
هوای سرد و گرم و چای داغ و غذای خوشمزه حالم را بدتر میکند
چیزی نیست
من افسرده نیستم لطفا برایم کامنتِ این جمله را نذارید
چیزی نیست
همین الان یادم امد امشب قولِ حرف زدن به کسی را داده بودم اما حال و حوصله؟ ندارم.
چیزی نیست
میترسم.
چیزی نیست
وحشت دارم.
چیزی نیست
حالِ بدم تب دارد.
چیزی نیست
شاید آدم بکشم.
چیزی نیست
اینها چیزی نیستند؛