هر وقت فکر کردن راجعبهش راحت میشه، میترسم.
جملههای لعنتیت تو ذهنم میچرخن. وقتی بهت فکر میکنم، نمیبینمت. چشمهات یادم نمیاد. هیچوقت لبخندت رو ندیدم. به این فکر میکنم که چه احساسی داشتی. هنوز هم درست نمیفهممت. تصور تکتک اون جملات چقدر قلبت رو به درد آورد؟
تنها بودی و
بی پناه! مثل حالایِ من. یعنی تو هم الان من رو کِدِر میبینی؟ شبیه انعکاس صورت توی یک گودال گلآلود. چند بار درد پیچید تو قلبت؟
شاید تمام این ثانیهها نفرین توعه...
نفرین مچاله شدنت از غم؛
نفرین احساسات بیش از حد.
هر وقت فکر کردن راجعبهش راحت میشه، میترسم. گاهی به خودم فکر میکنم. به آدمی که بودم. به حرفهام. به نگاهم. چیزی یادم نمیاد... مثل تصویر من تو ذهنت، همه چی کِدِره؛ دورتر از هرچیزی که فکر کنی! نمیتونم با خیال راحت از یه مسیر گلآلود بگذرم. هر چند که تو تنهایی ازین راه عبور کردی؛ ته این مسیر ایستادی. میدونم. از پنجره که چشمم به ماه میوفته به تو فکر میکنم.
به ستارههای تار خیره میشم. چندبار با اشک به آسمون خیره شدی؟ چند بار تو ذهنت اون احساسات شکل گرفتن؟ چند بار از درد به سینهت کوبیدی؟ گاهی یاد حرفهات میوفتی؟ چند بار بهخاطر حرفهای من گریه کردی؟
حالا اما، زندگیت بعد گذر از اون دوره تاریک
روشن شده؟
هنوز هم به من فکر میکنی؟
هر وقت فکر کردن راجعبهش راحت میشه، میترسم.
توی ذهنم بی رنگی. کدر. کدرترین خاطره. اما حرفات روشنن. شبیه ماه وسط سیاهی شب. نفرین توعه. این رو مطمئنم. سیاهی شب هیچوقت تموم نمیشه؛ ولی من هنوزم از فکر کردن بهش میترسم. امیدوارم اشکها مسیرت رو روشن کرده باشن. هر چند گاهی اشکها فقط روی زخمها میریزن.
ازینکه انقدر راحت به مردن فکر میکنم، از خودم میترسم.