انتظار داشتم وقتی که گریه کردنش را می بینم دلم خنک شود.دوست داشتم وقتی با خرس کوچک سفیدش که روی زمین دنبال خودش می کشدو پیش مامان می رود پوزخند بزنم و ابرویم را برایش بالا ببرم ولی نمی دانم چرا نتوانستم.اصلا نمیشد.انگار در آن لحظه خندیدن را از یاد برده بودم.اصلا بلند نبودم دهانم را کش دهم و این سو آن سوی لبانم را بالا ببرم.به جایش برای تک تک گریه هایش _ البته گریه که جه عرض کنم ضجه هایش_بغض کردم.شیرینی پاستیلش به کامم زهر شد.دهانم تلخ شد.فکر نمی کردم انتقام انقدر درد داشته باشد.همیشه در فیلم ها وقتی شخص انتقام گیرنده به کسی که از او کینه دارد شلیک می کند یک خنده سر مستانه سر می دهد و با لذت به او می گوید:((باز به هم رسیدیم جان!)) و بعد به پاهای او شلیک می کند.جان همینطور که دارد خودش را روی زمین می کشد و قطرات عرق روی پیشانی اش مانند مروارید می درخشد می گوید:((مایکل تو میدونی که من هیچ نقشی تو کشتن بابات نداشتم،مگه نه؟)) و اینجا دوباره مایکل خنده سر مستانه تحویل جان می دهد و می گوید:(( واسه این حرفا خیلی دیره رفیق)) و بعد به او نزدیک می شود و می گوید:((دیگه اینجا آخر خطه)) وبعد به او شلیک می کند.کت و شلوار مشکی جان غرق در خون می شود و روی زمین با چشمان باز کشته می شود.
می توانی از چشمان مایکل بفهمی که چقدر خوشحال است!روی تن بی جان،جان خم می شود و او را با لذت تماشا می کند.بعد از آن تنها یک سکانس از فیلم می ماند.مایکل عینک آفتابی اش را می زند و یقه کت چرم مشکی اش را با لا می دهد و بسیار عادی سوار ماشینش می شود.انگار نه انگار آدم کشته است!
فقط نمی دانم چرا وقتی می خواهد او را بکشد او را رفیق خطاب می کند!خدایی چه سناریویی نوشتم.خوشم آمد.
صدای گریه نرگس که دوباره بلند می شود نمی گذارد تا فیلم نامه را ادامه دهم.دوباره دهانم تلخ می شود.احساس گناه می کنم که چرا پاستیل هایش را خوردم.نه به آن مایکل که رفیقش را کشت و نه به من که نمی توانم پاستیل خواهر کوچک ترم را بخورم!اصلا می دانید من قابلیت انتقام گرفتن رویم نصب نیست!باید به کارخانه برگردم تا این نرم افزار هم رویم نصب بکنند!
صدای مامان را می شنوم که می گوید:آخه این یه ذره پاستیل کجای شکم تورو می گرفت که نتونستی ازش بگذری؟!آخه به تو هم میگن دختر؟میگن خواهر؟دلت میاد بچه رو اینجوری ببینی؟دلش به همین چهارتا دونه پاستیل خوش بود که اونم تو خوردی.آخه این که همش رنگه.تو بچه بودی از پاستیل بدت می اومد حالا بزرگ شدی پاستل خور شدی واسه من؟!
_مامان خب نرگسم خوراکی های منو میخوره.نمیشه که!این چه عدالتیه شما ها دارین؟اون هرکار دلش خواست بکنه من همینجور دست به سینه نگاش کنم؟
+ واقعا که!
راستش را بخواهید اگر به عقب بر میگشتم اصلا دست هم به پاستیل خرسی هایش نمیزدم.نمی دانم چرا هروقت پاستیل خرسی می خوردم سرم گیج می رفت.اصلا یک حال عجیبی می شدم.سرم درد می گرفت و انگار نفس کم می آوردم.این بار بدتر شدم.
انگار آه نرگس مرا گرفته بود.دلم نیامد همین طور ولش کنم و بروم دنبال کار های خودم.پیشش رفتم.بغلش کردم و کلی قربان صدقه اش رفتم.با خرسش برایش ادا در آوردم.همیشه اینکار جواب میداد و می خندید.و چه زیبا تر می شد وقتی خنده مهمان صورتش می شد.هنوز چشمان مشکی اش از اشک هایی که ریخت درخشان بود و چشمانش بزرگ تر دیده میشد.دلم نمی خواست چشمانش را ببینم.دلیل گریه هایش من بودم.البته او بچه بود و این چیزها را زود یادش می رفت.او برعکس آدم بزرگ ها زود می بخشید.زود فراموش می کرد.کینه اش شتری نبود.درواقع اصلا کینه به دل نمی گرفت.مثل بچه ها زندگی کردن خوب است.خنده هایت از ته دل هستند و گریه هایت زود بند می آید.ترس هایت خنده دارند و عصبانیتت بی مورد و زود گذر.بچه بودن خیلی خوب است!