وقتی خورشید آخرین روز تعطیلات کم کم داشت غروب میکرد تصمیم گرفتم به حیاط بروم.چند روزی بود که به مناسبت های مختلف تعطیلات رسمی بود و امروز آخرین روز آن تعطیلات بود.همه خواب بودند.پس از برداشتن سوییشرت سبز آبی ام به حیاط می روم.سال پیش آنجا را بازسازی کرده بودیم.دیوارهایش را با کاشی های آجر مانندی پوشانده بودیم.دو تا از سکو های قرمز رنگش را خراب کرده بودیم و به جایش با آجر های سرخی باربیکیو درست کرده بودیم.درون آن دو کشوی بزرگ سفید بود.من از آن کشو ها می ترسیدم.هیچ وقت بازشان نمی کردم.می ترسیدم درونش مارمولک باشد و رویم بپرد.روی کباب پز روزهای تعطیل کباب و جوجه درست می کردیم.کیف میداد وقتی د رسرمای زمستان یا پاییز کنارش بایستی و با آتشش خودت را گرم کنی.کمی جلوتر از باربیکیو سکوی کم ارتفاعی بود.رنگ سکو قرمز بود و رویش مربع هایی بود که درون مربع ها گل هایی با اشکال متفاوت کشیده شده بود.بابا به تازگی در گلدان های طویلی انواع حسن یوسف ها را کاشته بود.زیبا ترین جای حیاط با اختلاف آنجا بود.جلود گلذان های بزرگ حسن و یوسف می نشینم و آسمان را نگاه می کنم.کم کم خورشید دارد غروب می کند.
در پاییز زودتر از همیشه غروب می کرد.این را دوست نداشتم.احساس می کردم از همه کارهایم عقب مانده ام و هوا تاریک شده است!به غیر از این مورد مشکل دیگر با پاییز و زمستان نداشتم.
نسیم خنک پاییز به زیر سوییشرتم رسوخ کرده بود.سردم شده بود.اما این سرما را جور عجیبی دوست داشتم.توجهم به درخت خرمالوی حیاط جلب شد.چقدر میوه داده بود!شاخه های درخت تاب آن همه میوه را نداشت.شاخه هایی جلویی کمی خم شده بودند.زیر درخت که رفتم دیدن سر هر کدام از شاخه ها حداقل چهار خرمالو در آمده بود.خرمالو ها بعضی هایشان هنوز سبز و زرد بودند.رسیده ترین هایشان کم کم رگه های رنگ نارنجی در آن ها دیده میشد.میوه های درشت و خوبی میشدند.همانجا به خودم قول دادم که امسال دیگر خرمالو ها را بچینم.آخر هیچ سالی مامان نمی گذاشت به خرمالو ها دست بزنیم.می گفت:"حالا چیکار این درخت داری؟بذار پرنده ها بخورن برای تو میخرم!" امسال می خواستم حداقل برای یکبار هم که شده یکی از خرمالو ها را بچشم.نمی دانم چه چیزی بود که هروقت کاری ممنوع بود دوست داشتی انجامش دهی و هر وقت چیزی آزاد و خوب است هیچ علاقه ای به انجام دادنش نداری!
حوصله ام بدجوری سر رفته بود.تصمیم گرفتم داخل خانه بروم.دیگر داشت تاریک میشد.
داخل که رفتم استکان چایی برای خودم ریختم و دستان یخ زده ام را بر روی دهانه اش گذاشتم.چند ثانیه که گذشت سوزش گرما را در کف دستم حس می کردم .سوزش دلپذیری بود.این را هم مانند نسیم خنک پاییزی دوست داشتم!
دلم بدجوری تنگ بود!تنگ چیز و کسی که نمی دانستم چیست!باز هم مثل همیشه غروب جمعه دلگیر بود.غروب جمعه حالت خاصی داشت.انگار همه دلتنگ کسی بودیم که نمی دانستیم کیست!همه منتظر اتفاقی خاص بودیم!انگار تمام خستگی های این شش روز را در غروب جمعه ها جمع شده بود و همه بار آن را به دوش می کشیدیم.سخت بود.غروب های جمعه را تحمل کردن تاب عجیبی می خواست.با تمام اینها دوستش داشتم.احساس می کردم روزی این غم و دلتنگی جایش را به شادی و نشاط می دهد.
پس به امید دیدار تا آن جمعه :)